#پارت_270
#رمان_مخمور_شب
با تعجب به مهدیار نگاه کردم و در دل فحشهایی که به خودم میدادم غرق شدم. در این مدت، زیاد شنیده بودم از اینکه به من میگفتند «طرفِ من»، اما هیچوقت تا به حال به این شکلی به آن فکر نکرده بودم. شوهرم؟ واقعاً شوهرم؟ امیر، همان مردی که هر شب در دل من شکسته میشد، و حالا هم به نوعی بخشی از زندگی من بود که نمیتوانستم از آن فرار کنم.
- حالا چرا باید من و امیر رو وسط بکشی؟
با لحن خشک و بیرحم مهدیار که چیزی شبیه به تمسخر در آن نهفته بود، جواب داد:
- همونطور که گفتم، حلشون میکنم. فقط مواظب باش که دوباره پا توی این گِل نذاری.
سکوت کردم. نمیخواستم وارد بحثهای بیهوده شوم. مهدیار همیشه وقتی به او فشار میآمد، سریع به سمت راه حلهای غیرمستقیم و گاهی کثیف میرفت. شاید به همین دلیل بود که هیچوقت نتوانستم به او اعتماد کنم. بی حرف مرا تنها گذاشت و به انتهای گلخانه رفت تا حساب کتاب هایش را سامان دهد.
دوباره به سگها نگاه کردم. در حالی که از بوی خون و عرق به شدت عذاب میکشیدم، چیزی یادآور شد که خیلی وقت است تنها در این محیط کار میکردم و دیگر نباید آزارم میداد. حتی به بهاره هم زیاد نمیگفتم که چقدر از این وضعیت کلافهام...
دستهای خستهام را روی پیشانیام گذاشتم. نگاههای آشنا و غمگینی که در ذهنم میچرخیدند. دلم برای امیر تنگ شده بود؟ نه، نه! اصلاً حق نداشتم! ولی چیزی در دلِ تنگِ من بود که دائم میخواست به او نزدیک شود. نگاهش، لبخندش، حتی بوی عطرش که هنوز در بعضی لحظات بر من سنگینی میکرد. برای لحظهای حتی تصورش که ممکن بود روزی به هم نزدیک شویم، قلبم را به تپش انداخت.
نباید اینطور فکر میکردم. واقعیت این بود که این سرابها نمیتوانستند کمکی به من کنند. همهچیز تمام شده بود و حالا من مانده بودم و چندین پاره از گذشته که همواره از آنها فرار میکردم.
به خود بارها گفته بودم که دوباره هیچکس نباید وارد زندگی ام شود. اما چگونه از خودم فرار میکردم وقتی که گذشته در تک تک سلولهای بدنم حضور داشت؟
#رمان_مخمور_شب
با تعجب به مهدیار نگاه کردم و در دل فحشهایی که به خودم میدادم غرق شدم. در این مدت، زیاد شنیده بودم از اینکه به من میگفتند «طرفِ من»، اما هیچوقت تا به حال به این شکلی به آن فکر نکرده بودم. شوهرم؟ واقعاً شوهرم؟ امیر، همان مردی که هر شب در دل من شکسته میشد، و حالا هم به نوعی بخشی از زندگی من بود که نمیتوانستم از آن فرار کنم.
- حالا چرا باید من و امیر رو وسط بکشی؟
با لحن خشک و بیرحم مهدیار که چیزی شبیه به تمسخر در آن نهفته بود، جواب داد:
- همونطور که گفتم، حلشون میکنم. فقط مواظب باش که دوباره پا توی این گِل نذاری.
سکوت کردم. نمیخواستم وارد بحثهای بیهوده شوم. مهدیار همیشه وقتی به او فشار میآمد، سریع به سمت راه حلهای غیرمستقیم و گاهی کثیف میرفت. شاید به همین دلیل بود که هیچوقت نتوانستم به او اعتماد کنم. بی حرف مرا تنها گذاشت و به انتهای گلخانه رفت تا حساب کتاب هایش را سامان دهد.
دوباره به سگها نگاه کردم. در حالی که از بوی خون و عرق به شدت عذاب میکشیدم، چیزی یادآور شد که خیلی وقت است تنها در این محیط کار میکردم و دیگر نباید آزارم میداد. حتی به بهاره هم زیاد نمیگفتم که چقدر از این وضعیت کلافهام...
دستهای خستهام را روی پیشانیام گذاشتم. نگاههای آشنا و غمگینی که در ذهنم میچرخیدند. دلم برای امیر تنگ شده بود؟ نه، نه! اصلاً حق نداشتم! ولی چیزی در دلِ تنگِ من بود که دائم میخواست به او نزدیک شود. نگاهش، لبخندش، حتی بوی عطرش که هنوز در بعضی لحظات بر من سنگینی میکرد. برای لحظهای حتی تصورش که ممکن بود روزی به هم نزدیک شویم، قلبم را به تپش انداخت.
نباید اینطور فکر میکردم. واقعیت این بود که این سرابها نمیتوانستند کمکی به من کنند. همهچیز تمام شده بود و حالا من مانده بودم و چندین پاره از گذشته که همواره از آنها فرار میکردم.
به خود بارها گفته بودم که دوباره هیچکس نباید وارد زندگی ام شود. اما چگونه از خودم فرار میکردم وقتی که گذشته در تک تک سلولهای بدنم حضور داشت؟