#جانان_من
#پارت736
انگار کم کم داشت حالم جا میومد و هوشیار تر میشدم.
دست گرمم روی دست ایمان که کنار تختم بود، گذاشتم.
دستش به حدی سرد بود که حرف خودم رو یادم رفت.
با صدای آروم و تیکه تیکه ای پرسیدم:
_ چرا....دستات...اینقدر سرده؟
طول میکشید تا موتورم روشن بشه.
عین ماشینی که تازه استارت خورده، حرف میزدم.
ایمان نیم نگاهی بهم انداخت.
با مکث جواب داد.
_ خوبم.
تو چرا اینطوری حرف میزنی؟
اخماش رو توی هم کشید.
سوال من مهم تر بود.
خواستم عین خودش اخم کنم تا جدی به نظر بیام و جوابم رو بده.
اما به محض حرکت دادن ماهیچه های اطراف چشمم درد کمی توی گیج گاهم پیچید.
مجبور شدم بیخیال تغییر حالت چهره ام بشم.
_ جواب منو...بده.
#پارت736
انگار کم کم داشت حالم جا میومد و هوشیار تر میشدم.
دست گرمم روی دست ایمان که کنار تختم بود، گذاشتم.
دستش به حدی سرد بود که حرف خودم رو یادم رفت.
با صدای آروم و تیکه تیکه ای پرسیدم:
_ چرا....دستات...اینقدر سرده؟
طول میکشید تا موتورم روشن بشه.
عین ماشینی که تازه استارت خورده، حرف میزدم.
ایمان نیم نگاهی بهم انداخت.
با مکث جواب داد.
_ خوبم.
تو چرا اینطوری حرف میزنی؟
اخماش رو توی هم کشید.
سوال من مهم تر بود.
خواستم عین خودش اخم کنم تا جدی به نظر بیام و جوابم رو بده.
اما به محض حرکت دادن ماهیچه های اطراف چشمم درد کمی توی گیج گاهم پیچید.
مجبور شدم بیخیال تغییر حالت چهره ام بشم.
_ جواب منو...بده.