#جانان_من
#پارت728
نگاهم به مطهره و سهیلا خانوم افتاد.
دلم میخواست ازشون بپرسم الان دلشون خنک شده یا هنوزم میخوان آتیش بزنن به دامن این فتنه...
بیبی خواست سمتم بیاد که ایمان گفت:
_ شما زحمت بکشین بقیه رو ببرین بیرون
خودم حواسم به آروشا هست.
بی بی که نگاه ایمان روی طاها دید، سری به نشونه تایید تکون داد.
با دست بقیه رو به سمت در اتاق هدایت کرد.
_ کاری داشتی صدام کن پسرم.
ایمان چشمی گفت و به محض بسته شدن در اتاق از جلوم کنار رفت.
جلوی پام با نگرانی زانو زد.
خبری از ایمان عصبی چند دقیقه پیش نبود.
اون عصبانیت حالا جاش رو داده بود به نگرانی.
خواست چیزی بگه که نگاهش روی یک طرف صورتم خشک شد.
صدام میلرزید اما لازم بود با هر زوری شده بهش بگم خوبم تا آروم بشه.
_ من....خو..بم...
چیزیم...نشد....
#پارت728
نگاهم به مطهره و سهیلا خانوم افتاد.
دلم میخواست ازشون بپرسم الان دلشون خنک شده یا هنوزم میخوان آتیش بزنن به دامن این فتنه...
بیبی خواست سمتم بیاد که ایمان گفت:
_ شما زحمت بکشین بقیه رو ببرین بیرون
خودم حواسم به آروشا هست.
بی بی که نگاه ایمان روی طاها دید، سری به نشونه تایید تکون داد.
با دست بقیه رو به سمت در اتاق هدایت کرد.
_ کاری داشتی صدام کن پسرم.
ایمان چشمی گفت و به محض بسته شدن در اتاق از جلوم کنار رفت.
جلوی پام با نگرانی زانو زد.
خبری از ایمان عصبی چند دقیقه پیش نبود.
اون عصبانیت حالا جاش رو داده بود به نگرانی.
خواست چیزی بگه که نگاهش روی یک طرف صورتم خشک شد.
صدام میلرزید اما لازم بود با هر زوری شده بهش بگم خوبم تا آروم بشه.
_ من....خو..بم...
چیزیم...نشد....