جادوی گیاهی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Telegram


به چشماتون احتــرام بذارید
هر کانالی ارزش دیدن نداره ... !
تمامی مطالب معتبر هستند و چنانچه صحت مطلبی زیر سوال رفت اطلاع رسانی خواهد شد.
غذای سالم،بدن سالم 😊

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


بچه مچه نیاد🔞🙈




.
#بیوه
#پارت166
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

آرمان آنچنان خاص نگاهش می کرد که دل دخترک
مثل همان روزهای اول آشنایی لرزید و توان دل
کندن از آن چشمان پر احساس از او سلب شد.
_دلم واسه این خنده هات لک زده بود!
بی توجه به حضور آن دو نفر سرش نزدیک شد و
بوسه ای مملو از عشق و دلتنگی روی گونه اش
نشاند.
سرراه، چهار پرس غذا برای شام و مقداری
مایحتاج چند روزه خرید کردند.
سپیده شستن ظرف ها را به عهده گرفت و بهار هم
جابجایی خریدها را...
سپیده آخرین بشقاب را هم آب کشید و در جاظرفی
قرارداد.
چند بار دستانش را درون سینک تکان داد تا آب
اضافی از آنها گرفته شود.
چرخید و رو به بهار گفت:
_ کمک نمیخوای؟!
بهار همانطور که میوه ها را درون یخچال جا می داد
جواب داد.
_نه عزیزم تموم شد دیگه تو برو منم الان میام!
سپیده که از آشپزخانه خارج شد.
بهار به طرف اجاق گاز رفت آب کتری جوش آمده
بود.
زیر اجاق را کم کرد و مشغول دم گرفتن چای شد.
_نمی خوای از این آشپزخانه دل بکنی؟!
گردنش را چرخاند و از سرشانه نگاهی به قسمت
ورودی آشپزخانه انداخت که با نگاه خیره سهیل
روبرو شد.
لبخند شیرینی به لب آورد و چشمکی نثار او کرد.
_گفتم یه چای دارچین واسه آقامون دم بگیرم بعد
بیام!
سهیل نگاهی به نشیمن انداخت آن قسمت از سالن
دیدی به آشپزخانه نداشت.
ب چندگام بلند خودش را به بهاررساند و از پشت
بغلش کرد.
دستانش روی شکم دلبرش قفل شد.
بهار قوری را روی کتری گذاشت با لبخند دستانش
را روی دستان بزرگ و مردانه ی سهیل قرار داد.
سهیل سرش را میان شانه و گردن دخترک فرو برد و
لبهایش نزدیک به گوش او تکان خورد.
_این روزا بدجوری دلبری می کنی!
بهار از گوشه چشم نگاهش کرد و بانازلب زد:
_دوست نداری؟!
_چرا اما...
دخترک بی هوا بوسه ای روی چانه اش نشاند.
_اما چی؟!
نفس سهیل حبس و لذت دروجودش سرازیر شد لب
به گوش دلبرش چسباند و آرام نجوا کرد.
_اما کم کم داره زانوهامو در برابرت شل می کنه می
ترسم سرقولم نمونم!
و بعد نفس های داغش را یکجا آزاد کرد و گوش
دخترک را به آتش کشاند.
لبهایش آرام روی گوش او لغزید این بار بهار بود که
نفس در سینه اش حبس...

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان f²⁶
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


نوشیدن 2 فنجان آب سرد با معده خالی باعث افزایش سوخت و ساز بدن به میزان 30% می شود !💧

به همین خاطر در بسیاری رژیم های لاغری توصیه می شود که قبل از صبحانه آب سرد بنوشید

┅❅❈


.
#بیوه
#پارت165
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

نگاه از تیله های پر لذت او گرفت و لبش را زیر
دندان کشید و با دندان هایش فشار محکمی به آن
وارد کرد.
سهیل در همان حالت رانندگی کمی به سمت بهار
متمایل شد و با انگشت لبش را از زیر دندان بیرون
کشید وبعد سرجایش قرارگرفت و با اخم به روبرو
خیره شد.
بهار با نگاه خجالتزده ای برگشت و به عقب نگاه
کرد.
آن دوهیچ کدام حواسشان به جلو نبود.
سپیده همانطور از پنجره به بیرون نگاه می کرد و
آرمان هم با فاصله کمی کنارش نشسته بود و خیره
به نیمرخ او پچ پچ میکرد.
نفس آسوده ای کشید و نگاهش به اخم های گره
خورده ی سهیل برخورد کرد.
سهیل همانطور خیره به روبرو بی آنکه مثل قبل
آهسته صحبت کند گفت:
_ از این به بعد حق نداری به داشته های من آسیب
بزنی!
نگاه جدی و اخمویش لحظه ای به لب های های بهار
دوخته شد که کمی گوشه ی لبش متورم شده بود.
آن هم تنها با دقت بسیار بالایی تشخیص داده
میشد.
نگاهش که بالاتر آمد و در نگاه گیج و خوشمزه ی
بهار گره خورد اخم روی پیشانیاش کمرنگ شد اما
از جدیت صدایش کاسته نشد.
_اصل مطلبم مثل این میمونه که یه وسیله ای داشته
باشی اما طبق شرایط ازش استفاده نکنی و این
استفاده نکردنِ دلیل نمیشه روش حساس نباشی
چون به هر حال اون مال توعه افتاد؟!
نتعجب خجالت و نه تعجب هیچکدام باعث نشد
بهار بتواند لبخندش را کنترل کند!
با شلیک خنده ی سپیده سر هر دو به سرعت به
عقب چرخید.
در حقیقت تنها آرمان بیچاره متوجه حرف های سهیل
نشده بود چون سپیده بلا همانطور که نگاهش
معطوف بیرون بود حواسش پی حرفهای آنها بود.
به همین دلیل به آن همه نزدیکی آرمان و پچ پچ
هایش عکسالعملی نشان نمیداد!
از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شد.
خنده های از ته دلش حتی لب های سهیل را هم
کش آورد.
میان خنده بریده بریده گفت؛
_دَ.. مت.. گرم.. خیلی.. باحال.. بود!..
بهار خجالتزده عرق روی تیر کمرش سرازیر
میشد.
سپیده دست روی شکمش گذاشت و سرش به
سمت شانه متمایل شد.
_آخ خدا دلم.. خدا خیرت بده خیلی وقت بود
اینجوری نخندیده بودم.. یکم دلمون شاد کردی!
آرمان با لبخند ملایمی که از ابتدای خندیدن سپیده
روی لبش نشسته بود و با لذت به او می نگریست
دستش را دراز کرد و موهایی که روی چشمش
ریخته بود را پشت گوشش هدایت کرد.
با این کار نگاه سپیده چرخید و بالاخره روی صورت
او نشست.
هنوز هم لبخند عمیقی روی لبش دیده میشد...

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》


نحوه به ارث رسیدن بیماری هموفیلی


🚨 🚑


.
#بیوه
#پارت164
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

خب راستش من تازه شب قبلش از احساس خودم
باخبر شده بودم بعداز اونم دیدی که اونروز چقدر
حالم بد بود همش فکر می کردم زیر قول و قرارم
باسهیل زدم..
بابت این قضیه هم مدام خودمو سرزنش می کردم
اصلاً فکرشم نمیکردم سهیل به من احساسی داشته
باشه بعدش هم با سوپرایزش اونقد گیج و ذوق زده
بودم که نمیدونستم چی باید بگم..
اما الان تصمیم خودمو گرفتم می خوام تو این سفر
به عشقم اعتراف کنم دوست ندارم بیشتر از این
اذیتش کنم!
آرمان برشی سیب پوست گرفته شده را به سر چاقو
زد و مقابل سپیده گرفت.
_ خانومم؟!
سپیده بدون آنکه نگاهش کند سیب را از سر چاقو
جدا کرد.
گازی به آن زد و دوباره نگاهش از پنجره معطوف
بیرون شد.
سهیل بهار نگاهی به هم انداختند و بی صدا به
کارهای او خندیدند.
سپیده نه قصد آشتی کردن داشت ونه دل رد کردن
دست آرمان را.!..
آرمان از بهار خواسته بود که او جلو بنشیند و خودش
عقب کنار سپیده جاگیر شد.
سپیده از همان ابتدا اخمی روی پیشانی نشانده بود و
نگاهش هم هر جایی می چرخید به جز صورت
آرمان
اما آرمان هم کوتاه بیا نبود گویا کمر بسته بود به
خریدن ناز های او...
آرمان فلاسک چای را برداشت اول لیوانی برای
سپیده پرکرد و به دستش سپرد.
اینبار هم سپیده مثل دفعات قبل در سکوت لیوان را
از دستش گرفت نه حرفی زد و تشکر کرد اما همین
که دستش را رد نمی کرد کمی دل آرمان را گرم می
کرد.
_بهارخانم واسه شما هم بریزم؟
بهار سرش را به عقب چرخاند و در جواب آرمان
لبخند باوقاری روی لب آورد.
_ممنونم نوش جان شما راحت باشین!
_سهیل داداش تو چی؟
سهیل از آینه نگاهی به آرمان انداخت.
_نه داداش پشت فرمونم خطرناکه!
آرمان سری به تایید تکان داد و لیوانی برای خودش
پر کرد.
سهیل با لبخند شیطانت واری طوری که فقط به
گوش بهار برسد زیرلب گفت:
_ همین مونده تو ماشین لخت بشم!
بهار نگاه متعجبش را به طرف او چرخاند وبا تیله
هایی که برق شیطنت در آن پدیداربود روبرو شد.
_چای خوردن اونم پشت فرمون احتمال سوختنم
داره دیگه مگه نه؟!
به یک آن با سرعت برق و باد خون به گونههای
دخترک هجوم آورد.
متوجه منظورش شد که اشاره دارد به شبی که
ناخواسته چای روی شلوارش ریخت.
از یادآوری آن شب گونههایش داغ تر از قبل شد...

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》


شیره انگور را به لیست صبحانه بیفزایید🤔

👈🏻 شیره_انگور شامل فاکتورهای رشد کودک است.
👈🏻از درمانهای اصلی انواع کم خونی ارده و شیره ی انگور هست.

💥


.
#بیوه
#پارت163
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

بهار ناباور به دهان سپیده خیره بود.
متعجب لب زد:
_ یعنی سهیل...
_آره تمام اون مدت دل باخته بود و سعی داشت اینو
بهت ثابت کنه اما تو خنگ تر از این حرفا بودی!
سپیده با خنده دست دراز کرد و فک بازمانده ی بهار
را بست.
_خب حالا اینو ببند مگس نره توش!
و بعد هم غش غش به ظاهر بهت زده ی او خندید.
دخترک بیچاره نمی دانست از روی سپیده خجالت
بکشد و یا اینکه به لذت واصفی که از شنیدن این
ماجرا در وجودش سرازیر شده بود بپردازد.
دلش می خواست همان لحظه با سهیل تماس بگیرد
و با تمام وجود فریاد بزند عاشقتم، دیوونتم، میمیرم
برات...
مردی که برای ثابت کردن عشقش کلی تلاش کرده
بود و حالاهم برای رسیدن به اوج احساس او حاضر
بود کلی صبر کند.
نباید برای چنین مردی جان داد؟!
قلبش پر تلاطم ضربه میزد و او را لحظه به لحظه به
هر چه زودتر اعتراف کردن وا می داشت!
اعترافی شیرین و به یاد ماندنی!
_خب حالا نوبت شماست خانم بگو ببینم چی شد؟
بهار بلند شد بشقابش را داخل سینک قرارداد چرخید
و کمر به آن چسباند با نگاهی که مالامال فقط
خواستن سهیلش را فریاد می زد گفت:
_ اتفاق خاصی نیفتاد سهیل از احساسش نسبت به
من گفت وبهم گفتم دوست داشتن معمولی رو نمی
خواد می خواد منم به همون حسی که بهم داره برسم
یعنی اوج احساس یک آدم!
سپیده بادش خالی شد آرام نالید:
_ یعنی هیچ کار نکردین؟!
بهار خجالت زده نگاه ازاو دزدید.
_نه قول داد تا وقتی به اون حسی که میخواد نرسیدم
بهم دست نمیزنه گفت دوست داره قبل از جسم و
روحمون با هم یکی بشه!
سپیده دلش غنج رفت.
_عزیزمممم.. چه مرد با احساسی منو باش فکر
میکردم با اون همه عشق و خواستن همون جا پای
بساط تولد ترتیبتو میده!
نگاهش به سرعت بازجویانه شد و اجازه ی خجالت
کشیدن به بهار نداد.
_خب تو چی گفتی یعنی میخوای بگی هنوز به این
حس نرسیدی اون روز که از عشقش افسردگی
گرفته بودی!
بهار دوباره نگاهش پر از علامت تعجب شد.
_از کجا فهمیدی اینو دیگه جز دل خودم کسی خبر
نداشت!
سپیده پشت چشمی نازک کرد.
_چی فکر کردی منو دست کم گرفتیا!
بهار لبخند به لب آورد آن روز چقدر بیخود غصه
خورده بود حس میکرد سخت ترین روز عمرش را
میگذراند اما ساعاتی بعد حسش کاملاً تغییر کرد و
حالا عقیده داشت بهترین و به یاد ماندنی ترین روز
زندگی اش بود...

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》


👈شناسایی بیماری ازطریق دهان و دندان❗️

🔹دیابت: آبسه متعدد لثه
🔸بیماری قلبی: عقب نشینی لثه
🔹زوال عقل: التهاب لثه
🔸پوکی استخوان: ضخامت استخوان
🔹رفلاکس معده: فرسایش دندان


.
🔅قد بچه هایتان در آینده چقدر میشود⁉️

🔅از طریق این فرمول میتوانید محاسبه کنید (☝🏻️)


🚨 🚑


.
#بیوه
#پارت162
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

سپیده مشغول خوردن غذایش بود بهار هم از این
حالت که او دوباره به سپیده قبل تبدیل شده بود لذت
می برد.
_میگم بهار فک کنم تو با همین دست پختت سهیل
شیفته خودت کردی!
بهار کج خندی به این حرف زد.
سپیده با یادآوری چیزی سریع نیم تنه اش را کج
کرد و سعی داشت همان طور که روی صندلی
نشسته بود به سر تا پای بهار دسترسی پیدا کند.
_راستی خوبی تو؟! الان سالمی؟!
بهار متعجب پرسید:
_چی شد یهو؟!
سپیده هیجان زده گفت:
_هیچی بابا از شب تولدت به بعد فرصت نشد درست
و حسابی باهم حرف بزنیم اون شب چه اتفاقاتی
افتاد؟ خیلی مشتاقم بدونم؟
بهار لبخند دلنشینی از یادآوری آن شب روی لب
آورد.
_هیچی دیگه خیلی سوپرایز شدم به یادماندنیترین
تولد عمرم بود بلا تو هم خبر داشتی رو نمی کردی!
_ناسلامتی قرار بود سوپرایز بشی حالا اینارو ول کن
چه اتفاقاتی افتاد؟
بهار نگاه مشکوکی به او انداخت.
_چه اتفاقی مثلاً؟! سوپرایز شدم دیگه سهیل هدیه
تولد واسم پیانو خریده بود!
سپیده محتویات داخل دهانش را پایین فرستاد و با
لبخند شیطنت باری گفت :
_منظورم اعترافات و اتفاقات بعد اعترافاتِ!
سپس چشمکی نثارش کرد.
غذا در گلوی بهار پرید و به سرفه افتاد سپیده لیوانی
آب به دستش داد.
_معلوم نیست چیکار کردین که اینجور هُل کردی!
خون به صورت بهار هجوم آورد.
نه برای فکر هایی که در سر سپیده میگذشت بیشتر
به خاطر گمان هایی که در سر خودش میچرخید.
لیوان را از لب هایش دور کرد.
هنوز هم سعی داشت مثله قبل حفظ ظاهر کند.
_منظورت چیه چرا واضح حرف نمی زنی!
سپیده قاشق و چنگال را داخل بشقاب قرار داد
خندید و با انگشت اشاره ضربه ای نثار گیجگاه بهار
کرد.
_اُسگُل منظورم اینه بسه دیگه نقش بازی کردن من
همه چیو میدونم!
بهار بهت زده حتی پلک هم نمی زد.
سپیده همه چیز را برایش تعریف کرد.
از همان روزی که سهیل پا به مطبش گذاشت تا
برنامه ی سوپرایز کردنش و بعد هم اعتراف به
علاقه اش!
البته قبلا از سهیل کسب اجازه کرده بود بابت تعریف
این ماجرا برای بهار چون به نظرش شنیدن این
اتفاقات مطمئناً برایش خیلی شیرین بود.
همیشه دوست داشت خودش تمام و کمال همه ی
ماجرای عاشق شدن و تلاش سهیل برای بدست
آوردن دلش را برای بهار تعریف کند سهیل هم با این قضیه مشکلی نداشت چرا که هیچ چیز پنهانی با
بهار نداشت...

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》


صابون های گیاهی

◾️صابون آلوئه ورا:
ترمیم کننده پوست
◾️صابون بابونه:
رفع جوش و آکنه پوست
◾️صابون بادام:
نرمی و لطافت پوست
◾️صابون پونه:
نرم کننده و تقویت پوست


.
#بیوه
#پارت161
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

در قابلمه را گذاشت و به طرف کابینت ها رفت.
_بهار بشقابا کجاست؟
در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد شده بود همان
سپیده همیشگی!..
بهار همانجا سر جایش ثابت مانده بود و با چشمان
گرد شده او و حرکاتش را نظاره میکرد.
تا همین چند دقیقه پیش مدام بغض می کرد و
چشمانش نمناک می شد حالا به یک آن چنان
تغییری تعجببرانگیز بود!
سپیده چرخید تا دو باره سوالش را تکرار کند که
نگاهش در نگاه گشاد بهار گره خورد.
_چرا چشاتو شبیه بابا قوری کردی؟!
بهار دست به کمر زد و این بار با چشمانی ریز شده
نگاهش کرد.
سپیده بیخیال رو برگرداند و به کارش پرداخت و زیر
لب گفت:
_با خودش مشکل داره خدا شفات بده!
_سپی؟!
بشقاب های مورد نیاز را پیدا کرد از کابینت بیرون
کشید همانطور هم جواب او را داد.
_هوم!
_خوشحال شدی نه؟!
خودش را به نفهمیدن زد ابرو بالا انداخت و گفت:
_ بابتِ؟
! اینبار بهار دیگر گول ظاهرش را نمی خورد با خنده
خیره خیره نگاهش کرد.
_سپی!
سپیده در یخچال را باز کرد و شیشه آب و ظرف
ماست را بیرون آورد.
در یخچال را بست و چرخید.
_اصلا آره خوشحال شدم خب که چی!
بهار غش غش خندید و کنارش آمد وسایل دستش
را گرفت و شانه ای بالا انداخت.
مشغول ریختن ماست درون کاسه بود که صدای
سپیده به گوشش رسید.
_البته این دلیل نمیشه که به این زودیا آشتی کنما
گفته باشم!
بهارلبش را زیر دندان کشید تا صدای خنده اش
درنیاید.
سپیده را خیلی خوب درک میکرد البته حالا که مثل
او دلش گرفتار بود وگرنه اگر چند ماه پیش بود به
هیچ عنوان او و رفتارهایش را نمی فهمید!
آدم های شوخ طبع و خنده رو قوی تر از بقیه ی
آدمها هستند چرا که همیشه دنبال بهانه های کوچک
برای شاد بودن می گردند.
هیچگاه اجازه نمیدهند مشکلات کمرشان را خم
کند.
حالا اگر این آدم ها عاشق باشند و به بهانه هایشان
کوچک و کوچکتر میشود.
درست مثله سپیده که دلش پر از درد بود دردش به
خاطر عشقش بود و مقصر دردش هم عشقش بود و
این بدتر از تمام دردهاست!
اما بهانه شادی اش باز هم خود عشقش بود این
عشق عجب چیز عجیبی است.!

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》


منبع توئیتای هات و س‌ک‌س‌ی❤️:

@siyaasefid🔞
@siyaasefid🔞

هات و هورنی نیستی نیا❤️×


هویج اعمال روده ها را منظم می کند و کمبود الیاف غذاهای گوشتی را جبران می کند بنابراین آنهایی که گوشت زیاد مصرف می کنند حتما باید هویج بخورند تا مشکل یبوست نداشته باشند

💥


خواص ومضرات کله پاچه👇

خواص کله پاچه 👈پروتئین موجود در کله‌ پاچه برای رشد و ترمیم بافت‌های بدن بسیار مفید است. بهتر است کله پاچه در وعده صبحانه استفاده شود و مصرف آن در وعده شام می‌تواند، موجب بی‌خوابی و ناراحتی‌های معده شود. 

مضرات کله پاچه👈 کله پاچه با وجود دارا بودن پروتئین و ویتامین‌ها، سرشار از کلسترول و اسیدهای چرب مضر است. کلسترول چربی است که خاصیت رسوب کردن در عروق خونی بدن را داشته و در کنار سایر عوامل خطر منجر به انسداد و گرفتگی رگ شده و زمینه‌ساز بروز بیماری‌‌های قلبی- عروقی، سکته و بسیاری دیگر از بیماری‌‌‌های مزمن می‌شود. 

@


🔴عوامل موثر در بیماری ام اس

🔻زودرنجی
🔻خودخوری
🔻استرس
🔻عصبانیت
🔻داشتن یبوست برای مدت طولانی
🔻استفاده طولانی مدت از غذاهای سرد و اسیدی


·•●✿●•·


.
#بیوه
#پارت160
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153

سپیده یه چیزی بگم قول میدی ازم دلخور نشی...
سپیده بانگاه کنجکاوی پرسید:
_ چی؟!
بهار من ومن کرد.
_راستش.. من.. میدونی قرار بود سهیل واسه سفر
کاری بره شمال اما من..
نگاه پشیمانی به چشمان منتظر سپیده انداخت.
_من گفتم چهار تایی با هم بریم.. الانم تا دو سه
ساعت دحرکت می کنیم..
سپیده متعجب به او می نگریست این همه حرف زد
از تصمیمات منطقی اش گفت حالا با شنیدن این
حرف دلش عروسی برپا کرده بود!
اخم روی پیشانی اش نشاند.
بیشتر سعی داشت در برابر ذوق دلش قد علم کند.
در دل نالید:
«اون اشتباه کرده اشتباه چرا نمیفهمی»
_دو سه ساعت دیگه حرکت می کنین اون وقت تو
الان داری بهم میگی؟!
_بخدا خودمم همین یه ساعت پیش فهمیدم بعد هم
به سهیل پیشنهاد دادم همگی باهم بریم..
ظاهر مظلومی به خود گرفته بود که سپیده را به خنده
وا می داشت.
لبخندی را که قصد داشت هر چه زودتر روی لبش
خودنمایی کند با فشارلبهایش روی هم پنهان کرد.
ظاهر حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_ این سهیل عاشق پیشه هم که از خدا خواسته که
به سپیده و تصمیماتش فکر میکنه!
بهار بیچاره نگاه ندامت واری به او انداخت.
_آجی ناراحت شدی؟!
سپیده به حالت قهر رو برگرداند.
_ببخشید خو فکر کردم به این بهانه شما دو تا هم
آشتی می کنید تو هم از این حال و هوا در میای.. فکر
نمی کردم ناراحت بشی.. الانم دیر نشده بذار به
سهیل زنگ میزنم میگم خودش بره ما نمی ریم...
«می ری.. دیدنش آرومت میکنه و راحت با منطقت
کنار میای اما از تصمیماتت کوتاه نمیای قرار نیست
به این زودی آشتی کنی»
سپیده با این فکر تصمیم نهایی اش را گرفت تا نه
سیخ بسوزد نه کباب!
بهار از جا بلند شد تا با سهیل تماس بگیرد که
سپیده دستش را کشید.
_ولش کن دیگه حالا که کار از کار گذشته اشکال
نداره همه با هم میریم.
پتو را کنار زد و بلند شد به طرف آشپزخانه راه افتاد.
همانطور هم کش موهایش را باز کرد و مجددا
موهایش را بالای سرش جمع کرد.
بوی خوش غذا را به مشام کشید و با لبخند چرخید
رو به بهار گفت:
_ چه بویی هم راه انداختی حالا غذا چی هست؟
بهار متعجب ازسرعت بالای تغییر حالتش آرام
زمزمه کرد.
_زرشک پلو با مرغ!
سپیده لبخندش عمیق تر شد و چشمانش برق زد.
_جووون پس چرا معطلی زود بیا بکش که صدای قار
و قور شکمم در اومده!
وارد آشپزخانه شد در قابلمه را برداشت و عطر غذا را
وارد ریه هایش کرد.
_اوومم لعنتی با لب ولوچه ی آدم بازی میکنه...

❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

《☘️ @herbal_magic ☘️》

Показано 20 последних публикаций.