.
#بیوه
#پارت73
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153اما دروغ بود اگر می گفت همچون دختران دیگر به
قول سهیل هیچ فانتزی دراینباره نداشته!
_مگه پسرا هم فانتزی دارن؟!
سهیل با نگاه خندانی که یادآور شیطنت های دوران
نوجوانی اش بود پاسخ داد.
_آره بابا، من خودم یادمه اون زمان تا اسم بچه هامم
انتخاب کرده بودم همشونم از دوست دخترم بودن!
اشاره به خود بهار داشت یعنی فانتزی بچه دار
شدنم مادرشان تو هستی اما متاسفانه گاهی بهار
زیادی خنگ می شد.
باز هم بدون آنکه به معنای حرفش فکرکند ناخواسته
صدای خنده ی بلندش درآمد.
سهیل غرق لذت شد از دختر شادی که این روزها از
پیله ی تنهایی اش خارج شده بود!
مردی که چندصندلی آن طرف تر نشسته بودبا
صدای خنده ی بهار برگشت و با لبخند نگاهی به
دخترک انداخت.
سهیل با ابروهای گره خورده خیره مرد شد.
مرد با اکراه نگاه خیره اش را از دخترک گرفت.
نگاه سهیل آنقدر خشن و پرتحکم بود که مرد دیگر
به خود اجازه ی چشم چرانی ندهد و این از نگاه بهار
دور نماند.
لحظه ای ترسید وفکر کرد ممکن است سهیل با او
هم برخورد کند اما زمانی که چشمان خشمگین
سهیل وقتی روی خودش نشست تبدیل به دوچشم
خندان و مهربان شد فهمید که او واقعا با مردهایی
که می شناخت فرق دارد!
قرارنیست همیشه او مقصر شناخته شود با اینکه
اینبار واقعا صدای خنده اش بلند بود.
سهیل دلش می خواست او را همیشه شاد وخندان
ببیند و همیشه و هروقت که دوست دارد باصدای بلند
بخندد!
_داشتم می گفتم بله خانوم پسرا هم فانتزی دارن و
چه بسا تخیلی تر از دخترا فقط رو نمی کنن!
اینبار بهار به لبخندی بسنده کرد.
بسته ی پفک دست بهاربود به محض دراز شدن
دست سهیل دستش را کنارکشید.
_بذار خودم بهت میدم ماشاهلل یکی یکی که
برنمیداری مشت مشت برمیداری!
گوشه ی لب سهیل باالپرید.
_جیره بندی کردی؟!
_نخیرم از اون موقع من یکی یکی بر میدارم تو
مشت مشت...
یک عدد پفک جلوی سهیل قرار داد و او هم با دهان
باز از دستش قاپید!
عجیب مزه داد انگار خوشمزه تر از آنهایی بود که با
دست خودش می خورد.
با نگاه شیطنت باری گفت:
_از کجا معلوم راست میگی من که حواسم نبود شاید
خودت تموم کردی داری می زنی زیرش!
دلش می خواست کمی سربه سرش گذارد گاهی
اوقات همچون دختربچه های ملوس خوردنی می
شد.
بهار چشمانش را گرد کرد و با لحن حق به جانبی
گفت:
_ از اون لبای نارنجیت مشخصه که کی راست میگه!
با این حرفش نگاه سهیل روی لبهای او کشیده شد
که حاال با ترکیب رژ لبش با رنگ نارنجی وسوسه
انگیز تر شده بود!
_مال خودتو ندیدی پس!
چندثانیه بدون پلک زدن خیره لبهایش شد. دستش
را دراز کرد و انگشتش را روی لبهای او کشید.
دل دخترک با اینکار هُری پایین ریخت.
سهیل باچشمانی که شرارت از آنها می بارید انگشت
نارنجی رنگش را مقابل نگاه او گرفت و گفت:
_ببین!
وبعد غیرارادی انگشتش را داخل دهان خود فرو برد.
دخترک معذب ازحرکات او بسته ی پفک را روی پای
سهیل قرارداد.
من من کنان گفت:
_بیا.. باقیشو.. تو بخور.. من دیگه نمی خوام...
دست به سینه نشست و به ادامه ی فیلم پرداخت!
باقرار گرفتن پفکی جلوی دهانش نگاهش را به
چشمان پرخنده ی سهیل دوخت.
_مرسی نمی خوام دیگه...
_همش یکی مونده نصف نصف!
بازهم گونه هایش رنگین کمان شد از این حجم
سوتی دادن!
بی حواس نصف پفک را گاز زد و سهیل مقابل نگاه
متعجب او نصف دیگرش را در دهان خود گذاشت!
دیگر تا آخر فیلم بهار قصد شکستن سکوتش را
نداشت...
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.
《☘️
@herbal_magic ☘️》