❤️ #لذتزنانه495 ❤️
چنان سکوتی حاکم شد که ضربان قلبم رفته بود رو هزار. از ترس و استرس زیاد شلوارمو تو مشتم گرفته بودم و فشار میدادم.
پس چرا هیچکس حرفی نمیزد؟ چرا سکوت!؟
و درنهایت این ژوان بود که سکوت رو شکست...
_قرار بود باهم بریم! چی شد؟ چرا اینهمه عجله؟
_کارام درست شد... یعنی..یعنی فکر نمیکردم زود درست بشه و..
و اینبار عمو بود که به حرف اومد...
_روزیکه داشتم میاوردمتون اینجا بدون اینکه به کسی بگم و از کسی اجازه بگیرم اومدم. اختیاری از خودتون نداشتین و حق انتخابی...
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. لیوان آبی پر کردو یه نفس سر کشید.
بدجوراسترس داشتم. این دو نفر تنها آدمای مهم زندگیم بودن. در واقع تنها کسایی که من داشتم.
درسته هیجان جوونی و شور و اشتیاق و عشق و یه سری چیزا تو وجودم به جوشش افتاده بود و با سر خوشی داشتم پی همه ی اونا میرفتم ولی...
ولی نمیتونستم منکر وابستگی شدیدم به عمو و ژوان بشم.
میدونستم راه سختی در پیش دارم. ولی باید میرفتم. با دیدن اون خواب دیگه مطمئن شده بودم باید برم و یکم با خودم خلوت کنم.
باید فکر میکردم و امتحانش میکردم.
لیوان آبو گذاشت رو میز و گفت: ولی دیگه بزرگ شدین. نمیتونم جلوتون رو بگیرم. کاری که من باهاتون کردم، شما دارین با من میکنید...
با هول بلند شدم و گفتم: ن..نه...نه عمو اینجوری که میگید نیست....
_بهرحال اونجا سرزمین مادریتونه، من میدونستم بلاخره برمیگردین به اصلتون
بلند شد و درحالیکه میرفت گفت: خسته ام میخوام بخوابم
_عمو...
پشتش به ما بود، دست بلند کردو گفت: فردا خودم میرسونمت فرودگاه
رفت... حالا من مونده بودم و ژوان. هیچ حرفی نمیزد و خیره به بشقابش بود. دست گذاشتم رو دستش و گفتم: ژوان، چیزی نمیگی؟
چنان سکوتی حاکم شد که ضربان قلبم رفته بود رو هزار. از ترس و استرس زیاد شلوارمو تو مشتم گرفته بودم و فشار میدادم.
پس چرا هیچکس حرفی نمیزد؟ چرا سکوت!؟
و درنهایت این ژوان بود که سکوت رو شکست...
_قرار بود باهم بریم! چی شد؟ چرا اینهمه عجله؟
_کارام درست شد... یعنی..یعنی فکر نمیکردم زود درست بشه و..
و اینبار عمو بود که به حرف اومد...
_روزیکه داشتم میاوردمتون اینجا بدون اینکه به کسی بگم و از کسی اجازه بگیرم اومدم. اختیاری از خودتون نداشتین و حق انتخابی...
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. لیوان آبی پر کردو یه نفس سر کشید.
بدجوراسترس داشتم. این دو نفر تنها آدمای مهم زندگیم بودن. در واقع تنها کسایی که من داشتم.
درسته هیجان جوونی و شور و اشتیاق و عشق و یه سری چیزا تو وجودم به جوشش افتاده بود و با سر خوشی داشتم پی همه ی اونا میرفتم ولی...
ولی نمیتونستم منکر وابستگی شدیدم به عمو و ژوان بشم.
میدونستم راه سختی در پیش دارم. ولی باید میرفتم. با دیدن اون خواب دیگه مطمئن شده بودم باید برم و یکم با خودم خلوت کنم.
باید فکر میکردم و امتحانش میکردم.
لیوان آبو گذاشت رو میز و گفت: ولی دیگه بزرگ شدین. نمیتونم جلوتون رو بگیرم. کاری که من باهاتون کردم، شما دارین با من میکنید...
با هول بلند شدم و گفتم: ن..نه...نه عمو اینجوری که میگید نیست....
_بهرحال اونجا سرزمین مادریتونه، من میدونستم بلاخره برمیگردین به اصلتون
بلند شد و درحالیکه میرفت گفت: خسته ام میخوام بخوابم
_عمو...
پشتش به ما بود، دست بلند کردو گفت: فردا خودم میرسونمت فرودگاه
رفت... حالا من مونده بودم و ژوان. هیچ حرفی نمیزد و خیره به بشقابش بود. دست گذاشتم رو دستش و گفتم: ژوان، چیزی نمیگی؟