❤️ #لذتزنانه494 ❤️
مدتی بود که برخلاف همیشه فقط ما سه تا دور میز بودیم.
صدای قاشق چنگال فقط تو فضا میپیچید. نگاهی بهشون انداختم. مشغول بودن. به ظاهر مشغول غذا ولی به باطن عمیقا تو فکر بودن...
_مارال دیگه قرار نیست بیاد؟
با حرف من برخلاف تصورم که فکر میکردم عمو قراره جواب بده، ژوان بود که با تحکم گفت: غذاتو بخور ناریا
_خب میخوام بدونم تا کی قراره نباشه
_ناریااا...
صدای به نسبت بلند ژوان بود که عمو رو به واکنش انداخت...
_دعوا نکنید. نه قرار نیست بیاد، البته شاید تا مدت زمان به نسبت طولانی..تا وقتی با خودش کنار بیاد و حالش اوکی بشه.
_از شما ناراحته؟ از مدل رابطتون؟
اینبار ژوان قاشق رو محکم داخل ظرف انداخت و گفت: دیگه داری شورشو درمیاری ناریا... ایتا به تو مربوط نیست که داری راجبشون سئوال میپرسی
نگاهش کردم و گفتم: فقط برای این پریدم که میخواستم چیزی رو بگم.
چیزی که... که دوست داشتم مارالم امشب اینجا بود و میشنید. اون... اون سالهاست که جزعی از خانوادمونه...
مگه نه عمو؟ نیست؟ مارال جزعی از خانواده ی ما نیست؟
_هست عزیزم. مارال قطعا جزعی از خانواده ی ماست. و الان زمان نیاز داره تا با خودش کنار بیاد. تو چی میخوای بگی؟ بگو ما میشنویم. و میتونی بعدش به مارالم زنگ بزنی همین امشب بهش بگی.
_من... من میخواستم یه خبری بدم بهتون
نگاهم بین چشماشون میچرخید. نگاه عمو منتظر و نگاه ژوان عصبی به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فردا پرواز دارم. دارم میرم ایران...
مدتی بود که برخلاف همیشه فقط ما سه تا دور میز بودیم.
صدای قاشق چنگال فقط تو فضا میپیچید. نگاهی بهشون انداختم. مشغول بودن. به ظاهر مشغول غذا ولی به باطن عمیقا تو فکر بودن...
_مارال دیگه قرار نیست بیاد؟
با حرف من برخلاف تصورم که فکر میکردم عمو قراره جواب بده، ژوان بود که با تحکم گفت: غذاتو بخور ناریا
_خب میخوام بدونم تا کی قراره نباشه
_ناریااا...
صدای به نسبت بلند ژوان بود که عمو رو به واکنش انداخت...
_دعوا نکنید. نه قرار نیست بیاد، البته شاید تا مدت زمان به نسبت طولانی..تا وقتی با خودش کنار بیاد و حالش اوکی بشه.
_از شما ناراحته؟ از مدل رابطتون؟
اینبار ژوان قاشق رو محکم داخل ظرف انداخت و گفت: دیگه داری شورشو درمیاری ناریا... ایتا به تو مربوط نیست که داری راجبشون سئوال میپرسی
نگاهش کردم و گفتم: فقط برای این پریدم که میخواستم چیزی رو بگم.
چیزی که... که دوست داشتم مارالم امشب اینجا بود و میشنید. اون... اون سالهاست که جزعی از خانوادمونه...
مگه نه عمو؟ نیست؟ مارال جزعی از خانواده ی ما نیست؟
_هست عزیزم. مارال قطعا جزعی از خانواده ی ماست. و الان زمان نیاز داره تا با خودش کنار بیاد. تو چی میخوای بگی؟ بگو ما میشنویم. و میتونی بعدش به مارالم زنگ بزنی همین امشب بهش بگی.
_من... من میخواستم یه خبری بدم بهتون
نگاهم بین چشماشون میچرخید. نگاه عمو منتظر و نگاه ژوان عصبی به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فردا پرواز دارم. دارم میرم ایران...