❤️ #لذتزنانه487 ❤️
همینجور زل زده بودم به گوشی تو دستم. خیلی دلم میخواست بدونم کیه. بیش از حد بهش کنجکاو شده بودم انگار.
تا خواستم گوشی رو بذارم سر جاش در باز شد و کسری اومد داخل.
_بابا... کی اومدین؟ چرا خبر ندادین؟
با دیدن کسری دیگه حواسم از اون دختر پرت شد.گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم سمتش...
_جناب بی معرفت اصلا حواست هست چند وقته نیومدی خونه؟ میدونی روناک بانو چقد از دستت عصبانیه؟
با گرمی دستاشو دورم حلقه کرد و مردونه بغلم کرد. چقدر بزرگ شده بود این پسر. یه روزی رو دوشم مینشوندمش تا قدش مثلا بلند بشه. حالا از منم رد شده بود ماشاءالله.
با عشق و محبت نگاهش کردم و گفتم: ماشاءالله هر بار که میبینمت داری بزرگتر میشی
قهقه ایی زد و گفت: ولی از سن رشد دیگه رد شدما آمانج خان
_آمانج خان و زهرمار. برو یه آب بزن به صورتت بریم باهم خونه. باید کت بسته ببرمت
_کار دارم بابا نمیتونم بیام به جان خودم. فردا ۵ صبح باید سر پروژه با...
مچ دستشو گرفتم و گفتم: نمیخواد صورتتو بشوری همینجوری میبرمت
دوباره قهقه ایی زد و گفت: باشه باشه تسلیم، بذارید یه دوش بگیرم حداقل
دستشو ول کردم و گفتم: فقط زود. راستی دوست دخترت زنگ زده بود
_دوست دخترم؟!!
چشم ریز کردم و گفتم:یه دختر زنگ زد تا گفتم پدرتم قطع کرد. اگه کاری بود مسلما نباید فرار
میکرد نه؟
رفتم سمت تلفن و نگاهی به آخرین شماره انداخت و گفت: اوم... مهم نیست. بعد باهاش تماس میگیرم
_پدر سوخته حالا دیگه به ما نمیگی و آره؟ میدونی که روناک بفهمه پوستت کنده اس
_آنچنان جدی نشده هنوز. میگم بهتون...
و خیلی سریع رفت سمت حموم تا از زیر سئوال و جواب در بره.
با لبخند به دستپاچگیش نگاه میکردم و یاد دوران جوونی خودم میافتادم. یعنی الان ناریای منم اینقدر بزرگ شده که مورد توجه جنس مخالف باشه؟؟
زیر لب زمزمه کردم: کاش بودی باباجون... کاش تو تاوان گناهمو پس نمیدادی بابا...
همینجور زل زده بودم به گوشی تو دستم. خیلی دلم میخواست بدونم کیه. بیش از حد بهش کنجکاو شده بودم انگار.
تا خواستم گوشی رو بذارم سر جاش در باز شد و کسری اومد داخل.
_بابا... کی اومدین؟ چرا خبر ندادین؟
با دیدن کسری دیگه حواسم از اون دختر پرت شد.گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم سمتش...
_جناب بی معرفت اصلا حواست هست چند وقته نیومدی خونه؟ میدونی روناک بانو چقد از دستت عصبانیه؟
با گرمی دستاشو دورم حلقه کرد و مردونه بغلم کرد. چقدر بزرگ شده بود این پسر. یه روزی رو دوشم مینشوندمش تا قدش مثلا بلند بشه. حالا از منم رد شده بود ماشاءالله.
با عشق و محبت نگاهش کردم و گفتم: ماشاءالله هر بار که میبینمت داری بزرگتر میشی
قهقه ایی زد و گفت: ولی از سن رشد دیگه رد شدما آمانج خان
_آمانج خان و زهرمار. برو یه آب بزن به صورتت بریم باهم خونه. باید کت بسته ببرمت
_کار دارم بابا نمیتونم بیام به جان خودم. فردا ۵ صبح باید سر پروژه با...
مچ دستشو گرفتم و گفتم: نمیخواد صورتتو بشوری همینجوری میبرمت
دوباره قهقه ایی زد و گفت: باشه باشه تسلیم، بذارید یه دوش بگیرم حداقل
دستشو ول کردم و گفتم: فقط زود. راستی دوست دخترت زنگ زده بود
_دوست دخترم؟!!
چشم ریز کردم و گفتم:یه دختر زنگ زد تا گفتم پدرتم قطع کرد. اگه کاری بود مسلما نباید فرار
میکرد نه؟
رفتم سمت تلفن و نگاهی به آخرین شماره انداخت و گفت: اوم... مهم نیست. بعد باهاش تماس میگیرم
_پدر سوخته حالا دیگه به ما نمیگی و آره؟ میدونی که روناک بفهمه پوستت کنده اس
_آنچنان جدی نشده هنوز. میگم بهتون...
و خیلی سریع رفت سمت حموم تا از زیر سئوال و جواب در بره.
با لبخند به دستپاچگیش نگاه میکردم و یاد دوران جوونی خودم میافتادم. یعنی الان ناریای منم اینقدر بزرگ شده که مورد توجه جنس مخالف باشه؟؟
زیر لب زمزمه کردم: کاش بودی باباجون... کاش تو تاوان گناهمو پس نمیدادی بابا...