💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_290
_اون نمی خواد تو رو ببینه...الانم گمشو همون جایی که بودی!
_انقدر بی رحم نباش نیکان.
محکم تخته ی سینم کوبید و گفت:
_من بی رحمم یا تو؟ این پیر زن بیچاره می دونی چه قدر از دست تو حرص می خوره؟ اون از رفتنت به لندن و دق مرگ کردن مون، این هم از الان! تا کی می خوای حرصش بدی؟ هااااان؟
درکش می کردم.
مثل هر پسر دیگه ای، روی مادرش خیلی حساس بود.
ولی خب من اینبار بی گناه بودم!
_باید ببینمش...برو کنار.
مجدد تلاش کردم تا داخل برم اما اینبار با عصبانیت بیشتری هلم داد که اگه مهراب من رو نمی گرفت، نقش بر زمین می شدم!
از این حرکت بی رحمانه نیکان که از عمد هم نبود، مهراب خیلی عصبی شد.
به قول معروف:
” اون روش بالا اومد ”
غضب آلود غرید:
_دیگه داری شورش و در میاری! به خاطر یه خواستگار آشغالی یه معرکه ای راه انداختی!
می تونم قسم بخورم حتی نیکان هم از مهراب ترسید.
چون در لحنش به قدری تحکم و جدیت موج می زد که هر تنی رو می لرزوند.
ادامه داد:
_غیبت نوا تقصیر من بود...من نذاشتم بیاد...به خاطر اینکه بهش علاقه دارم...نمی تونم کنار کس دیگه ای ببینمش...به خصوص بچه ننه ای مثل الیاس که اگه دماغش و بگیری، پَس میوفته.
من و نیکان هر دو مات مون برد.
امروز دو بار!
شاهد ابراز علاقه ی مردی متکبر و آهنین بودم.
مهراب نفس عمیقی کشید و انگشتش و تهدید آمیز تکون داد.
_الانم این بساطت رو جمع کن! چون تا وقتی من زندم نمیذارم هیچ خری بیاد خواستگار نوا...افتاد!؟ یا یه جور دیگه حالی کنم؟
#پـــارت_290
_اون نمی خواد تو رو ببینه...الانم گمشو همون جایی که بودی!
_انقدر بی رحم نباش نیکان.
محکم تخته ی سینم کوبید و گفت:
_من بی رحمم یا تو؟ این پیر زن بیچاره می دونی چه قدر از دست تو حرص می خوره؟ اون از رفتنت به لندن و دق مرگ کردن مون، این هم از الان! تا کی می خوای حرصش بدی؟ هااااان؟
درکش می کردم.
مثل هر پسر دیگه ای، روی مادرش خیلی حساس بود.
ولی خب من اینبار بی گناه بودم!
_باید ببینمش...برو کنار.
مجدد تلاش کردم تا داخل برم اما اینبار با عصبانیت بیشتری هلم داد که اگه مهراب من رو نمی گرفت، نقش بر زمین می شدم!
از این حرکت بی رحمانه نیکان که از عمد هم نبود، مهراب خیلی عصبی شد.
به قول معروف:
” اون روش بالا اومد ”
غضب آلود غرید:
_دیگه داری شورش و در میاری! به خاطر یه خواستگار آشغالی یه معرکه ای راه انداختی!
می تونم قسم بخورم حتی نیکان هم از مهراب ترسید.
چون در لحنش به قدری تحکم و جدیت موج می زد که هر تنی رو می لرزوند.
ادامه داد:
_غیبت نوا تقصیر من بود...من نذاشتم بیاد...به خاطر اینکه بهش علاقه دارم...نمی تونم کنار کس دیگه ای ببینمش...به خصوص بچه ننه ای مثل الیاس که اگه دماغش و بگیری، پَس میوفته.
من و نیکان هر دو مات مون برد.
امروز دو بار!
شاهد ابراز علاقه ی مردی متکبر و آهنین بودم.
مهراب نفس عمیقی کشید و انگشتش و تهدید آمیز تکون داد.
_الانم این بساطت رو جمع کن! چون تا وقتی من زندم نمیذارم هیچ خری بیاد خواستگار نوا...افتاد!؟ یا یه جور دیگه حالی کنم؟