💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_287
عصبی نگاهش کردم و غریدم:
_لعنتی لباسای من کو؟؟
تند مانتو و شالم و که کنار تخت افتاده بود، برداشت و سمتم اومد.
_بذار کمکت کنم.
با حرص مانتو و شالم و از دستش گرفتم و گفتم:
_لازم نکرده.
بعد هم مانتو و شالم و پوشیدم و آروم آروم به طرف کیفم رفتم.
کیفم و از روی میز برداشتم و داخلش دنبال گوشیم گشتم.
خیلی زود پیداش کردم و با ترس و لرز به صفحه ی نمایشگرش چشم دوختم.
نزدیک پنجاه تا میس کال از دست رفته داشتم که اکثرا از طرف نیکان بود.
وای خدا...
حتما حسابی جوش آورده!
_امشب رو همین جا بمون...فردا میریم دم خونتون و خودم همه چیزو درست می کنم.
کلافه بهش چشم دوختم.
آخه چه طور این بشر می تونست تا این حد ریلکس و آروم باشه!؟
چه طور!!!
من اینجا داشتم از ترس و اضطراب سکته می کردم، اونوقت اون ککش هم نمی گزید.
بی توجه به پیشنهاد احماقش، سمت در قدم برداشتم.
خواستم بازش کنم که خودش و بهم رسوند و مچ دستم و گرفت.
_صبر کن...خودم می رسونمت.
با غیظ دستم و از حصار انگشتاش بیرون کشیدم و به عقب هلش دادم.
خیلی عصبی بودم!
انتظار همچین حماقتی ازش نداشتم و وقتی به کاری که کرده بود فکر می کردم، وجودم از خشم لبریز می شد...
خصمانه گفتم:
_فقط دست از سرم بردار مهراب...این بزرگ ترین کمکی که می تونی در حقم بکنی!
#پـــارت_287
عصبی نگاهش کردم و غریدم:
_لعنتی لباسای من کو؟؟
تند مانتو و شالم و که کنار تخت افتاده بود، برداشت و سمتم اومد.
_بذار کمکت کنم.
با حرص مانتو و شالم و از دستش گرفتم و گفتم:
_لازم نکرده.
بعد هم مانتو و شالم و پوشیدم و آروم آروم به طرف کیفم رفتم.
کیفم و از روی میز برداشتم و داخلش دنبال گوشیم گشتم.
خیلی زود پیداش کردم و با ترس و لرز به صفحه ی نمایشگرش چشم دوختم.
نزدیک پنجاه تا میس کال از دست رفته داشتم که اکثرا از طرف نیکان بود.
وای خدا...
حتما حسابی جوش آورده!
_امشب رو همین جا بمون...فردا میریم دم خونتون و خودم همه چیزو درست می کنم.
کلافه بهش چشم دوختم.
آخه چه طور این بشر می تونست تا این حد ریلکس و آروم باشه!؟
چه طور!!!
من اینجا داشتم از ترس و اضطراب سکته می کردم، اونوقت اون ککش هم نمی گزید.
بی توجه به پیشنهاد احماقش، سمت در قدم برداشتم.
خواستم بازش کنم که خودش و بهم رسوند و مچ دستم و گرفت.
_صبر کن...خودم می رسونمت.
با غیظ دستم و از حصار انگشتاش بیرون کشیدم و به عقب هلش دادم.
خیلی عصبی بودم!
انتظار همچین حماقتی ازش نداشتم و وقتی به کاری که کرده بود فکر می کردم، وجودم از خشم لبریز می شد...
خصمانه گفتم:
_فقط دست از سرم بردار مهراب...این بزرگ ترین کمکی که می تونی در حقم بکنی!