🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#اربابِهوس 🔞🦋
#ق_سمت_180
نازنین یکه خورده گفت:
_شیما حواست هست جلوی کی داری با کی چه جوری حرف میزنی؟؟ واقعا که از تو انتظار نداشتم...
با حالت قهر رو گرفت و بی توجه به ما رفت تو پاساژ بزرگی که جلوتر بود .
شیما سرشو و به اسمون گرفت و چند تا نفس عمیق کشید .
بی توجه بهش سمت ماشین رفتم که عبدالله با دیدنم سریع با کسی که پشت خط بود و داشت باهاش صحبت میکرد تماسشو قطع کرد .
تنها یه جمله تونستم لحظه ی آخر بشنوم که گفت:
_چشم چشم منتظر هستم . نه نمیزارم اره الان ... باشه چشم خیالتون راحت ...
موبایلشو که داخل کتش گذاشت سریع وسایلو از دستم گرفت:
_شما چرا خانم جان منو صدا میزدید میومدم ... بفرمایید بفرمایید تو ماشین ..
_ممنون اقا عبدالله اینا رو لطفا بزارین داخل ماشین من میرم تو پاساژ بغل ...
عبدالله که داشت میرفت پشت ماشین تا خریدارو تو صندوق عقب بزاره سریع برگشت سمتم و با اضطراب گفت:
_توروخدا منووتوودرسر نندازین والله نون من از این راههه فقط .. بشینینوتو ماشین الان خود اقا سر میرسه با خودش چونه بزنید .
با تعجب جلوتر رفتم و چشمامو با کنجکاوی ریز کردم:
_آقا چرا باید بیاد؟ مگه خرید زنونه نبود خب خود نازنین که میتونه خرید کنه ...
_من چه بدونم خانم جان اقا که به من توضیح نمیده
از اون موقع که رفتین داخل مغازه تا الان یه ریز زنگ میزنه امار میگیره .. خسته شدم از بس تلفن جواب دادم ..
_پوووف خدا اخه به من چیکار داره نکنه ترسیده یوقت زنش یه چیزی بخره من ازشون کِش برم؟
روی صندلی جلو عقب نشستم و عصبی از پنجره به بیرون خیره شدم .
عبدالله وسایلو تو صندوق عقب گذاشت و اومد روی صندلی جلو پشت فرمون نشست .
از آیینه ی ماشین نگام کرد و شرمنده گفت:
_حلال کنین بخدا من کاره ای نیستم اقا اینطور خواستن .
دست به سینه و عصبی بهش خیره شدم:
_خب من چیکار کنم تا چند ساعت بشینم اینجا؟
اصن اومدن من چه لزومی داشت اخه اه ...
عبدالله دستی پشت گردنش کشید و خواست حرفی بزنه که تلفنش دوباره زنگ خورد .
_بر شیطون لعنت ... این مرد چش شده امروز انقدر بی قراره ... جانم اقا ؟؟ امر بفرمایید ..
╭┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╮
🍂 🌼 @nazi_banooo 🌼🍂
╰┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╯
#اربابِهوس 🔞🦋
#ق_سمت_180
نازنین یکه خورده گفت:
_شیما حواست هست جلوی کی داری با کی چه جوری حرف میزنی؟؟ واقعا که از تو انتظار نداشتم...
با حالت قهر رو گرفت و بی توجه به ما رفت تو پاساژ بزرگی که جلوتر بود .
شیما سرشو و به اسمون گرفت و چند تا نفس عمیق کشید .
بی توجه بهش سمت ماشین رفتم که عبدالله با دیدنم سریع با کسی که پشت خط بود و داشت باهاش صحبت میکرد تماسشو قطع کرد .
تنها یه جمله تونستم لحظه ی آخر بشنوم که گفت:
_چشم چشم منتظر هستم . نه نمیزارم اره الان ... باشه چشم خیالتون راحت ...
موبایلشو که داخل کتش گذاشت سریع وسایلو از دستم گرفت:
_شما چرا خانم جان منو صدا میزدید میومدم ... بفرمایید بفرمایید تو ماشین ..
_ممنون اقا عبدالله اینا رو لطفا بزارین داخل ماشین من میرم تو پاساژ بغل ...
عبدالله که داشت میرفت پشت ماشین تا خریدارو تو صندوق عقب بزاره سریع برگشت سمتم و با اضطراب گفت:
_توروخدا منووتوودرسر نندازین والله نون من از این راههه فقط .. بشینینوتو ماشین الان خود اقا سر میرسه با خودش چونه بزنید .
با تعجب جلوتر رفتم و چشمامو با کنجکاوی ریز کردم:
_آقا چرا باید بیاد؟ مگه خرید زنونه نبود خب خود نازنین که میتونه خرید کنه ...
_من چه بدونم خانم جان اقا که به من توضیح نمیده
از اون موقع که رفتین داخل مغازه تا الان یه ریز زنگ میزنه امار میگیره .. خسته شدم از بس تلفن جواب دادم ..
_پوووف خدا اخه به من چیکار داره نکنه ترسیده یوقت زنش یه چیزی بخره من ازشون کِش برم؟
روی صندلی جلو عقب نشستم و عصبی از پنجره به بیرون خیره شدم .
عبدالله وسایلو تو صندوق عقب گذاشت و اومد روی صندلی جلو پشت فرمون نشست .
از آیینه ی ماشین نگام کرد و شرمنده گفت:
_حلال کنین بخدا من کاره ای نیستم اقا اینطور خواستن .
دست به سینه و عصبی بهش خیره شدم:
_خب من چیکار کنم تا چند ساعت بشینم اینجا؟
اصن اومدن من چه لزومی داشت اخه اه ...
عبدالله دستی پشت گردنش کشید و خواست حرفی بزنه که تلفنش دوباره زنگ خورد .
_بر شیطون لعنت ... این مرد چش شده امروز انقدر بی قراره ... جانم اقا ؟؟ امر بفرمایید ..
╭┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╮
🍂 🌼 @nazi_banooo 🌼🍂
╰┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╯