🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#اربابِهوس 🔞🦋
#ق_سمت_179
عبدالله بیچاره با شرم سرشو پایین انداخت و گفت:
_چشم خانم جان چشم
من جای عبدالله جلوی جمعیتی که توی خیابون بودن و توجه اشون با جیغ شیما جلب شده بود ؛ خجالت کشیدم .
وارد مغازه شدیم . اونقدر تنوع و مدل ها متفاوت بود که من به جای نازنین سرگیجه گرفتم .
توجهم به گردنبندی ظریف جلب شده بود که پلاکش شبیه آهوی کوچیک بود
انقدر خاص بود که از اول تا اخر نگاهمو مجذوب خودش کرده بود .
انگشتی از کنارم رد شد و به همون گردنبند اشاره زد:
_اقا لطف میکنید اونو بیارید؟
برگشتم و با دیدن صورت پر از غرور نازنین خودمو کمی کنار کشیدم .
گردنبندِ محبوبِ من رو اوردن . نازنین اوردش بالا و با لب و لوچه ی اویزون گفت:
_ای بدک نیست . خیلی ظریف و باریکه انگار اصلا حس نمیشه .. چندگرمه اقا؟؟
_قابل شما رو نداره .. ۶ گرمه ...
_این چیه بابا ... فوت کنی پاره میشه بزارش اونجا ببین چه سرویسایی اونطرفه ...
_این کار فقط همین مونده خانم به خاطر مبلغ پایینش و طرح زیباش ؛ همه ازش بردن..
_پس اینو هم میبرم ... نظرت چیه شیما؟؟
نگاه جاخوردمو از گردنبند به شیما دادم .
انگار از این همه ولخرجی و راحت پول خرج کردن نازنین راضی نبود که اخماش درهم رفت و بدون نگاه بهش گفت:
_چمیدونم . من زیاد دوست نداشتم یه سرویس بست بود دیگه ...
خریدای نازنین بی توجه به اخمای درهم شیما و خستگی و کلافگی من اونقدر طول کشید که نصف طلافروشی رو بار کرد ...
از طلافروشی که بیرون اومدیم ؛ وسایل خریدو داد دست من و با هشدار گفت:
_چیزی ازش کم بشه بیچارت میکنم . برو بزارشون تو ماشین و بیا ...
بپا تو همین دو قدم کسی ازت نزنه ...
کلافه گفتم:
_اگه خیلی میترسی خودت ببرشون . اینطوری انقدر جوش نمیزنی .
شیما که برخلاف همیشه از دست نازنین کمی توی خودش فرو رفته بود با کنایه گفت:
_راست میگه کسی که چندین میلیون پول میده طلا میخره باید خودش مالشو سفت بچسبه نه اینکه بده دست هر کسی .پول مفت بود ولی دیگه این طلاها که مال خودته اینطوری میدی به امان خدا
╭┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╮
🍂 🌼 @nazi_banooo 🌼🍂
╰┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╯
#اربابِهوس 🔞🦋
#ق_سمت_179
عبدالله بیچاره با شرم سرشو پایین انداخت و گفت:
_چشم خانم جان چشم
من جای عبدالله جلوی جمعیتی که توی خیابون بودن و توجه اشون با جیغ شیما جلب شده بود ؛ خجالت کشیدم .
وارد مغازه شدیم . اونقدر تنوع و مدل ها متفاوت بود که من به جای نازنین سرگیجه گرفتم .
توجهم به گردنبندی ظریف جلب شده بود که پلاکش شبیه آهوی کوچیک بود
انقدر خاص بود که از اول تا اخر نگاهمو مجذوب خودش کرده بود .
انگشتی از کنارم رد شد و به همون گردنبند اشاره زد:
_اقا لطف میکنید اونو بیارید؟
برگشتم و با دیدن صورت پر از غرور نازنین خودمو کمی کنار کشیدم .
گردنبندِ محبوبِ من رو اوردن . نازنین اوردش بالا و با لب و لوچه ی اویزون گفت:
_ای بدک نیست . خیلی ظریف و باریکه انگار اصلا حس نمیشه .. چندگرمه اقا؟؟
_قابل شما رو نداره .. ۶ گرمه ...
_این چیه بابا ... فوت کنی پاره میشه بزارش اونجا ببین چه سرویسایی اونطرفه ...
_این کار فقط همین مونده خانم به خاطر مبلغ پایینش و طرح زیباش ؛ همه ازش بردن..
_پس اینو هم میبرم ... نظرت چیه شیما؟؟
نگاه جاخوردمو از گردنبند به شیما دادم .
انگار از این همه ولخرجی و راحت پول خرج کردن نازنین راضی نبود که اخماش درهم رفت و بدون نگاه بهش گفت:
_چمیدونم . من زیاد دوست نداشتم یه سرویس بست بود دیگه ...
خریدای نازنین بی توجه به اخمای درهم شیما و خستگی و کلافگی من اونقدر طول کشید که نصف طلافروشی رو بار کرد ...
از طلافروشی که بیرون اومدیم ؛ وسایل خریدو داد دست من و با هشدار گفت:
_چیزی ازش کم بشه بیچارت میکنم . برو بزارشون تو ماشین و بیا ...
بپا تو همین دو قدم کسی ازت نزنه ...
کلافه گفتم:
_اگه خیلی میترسی خودت ببرشون . اینطوری انقدر جوش نمیزنی .
شیما که برخلاف همیشه از دست نازنین کمی توی خودش فرو رفته بود با کنایه گفت:
_راست میگه کسی که چندین میلیون پول میده طلا میخره باید خودش مالشو سفت بچسبه نه اینکه بده دست هر کسی .پول مفت بود ولی دیگه این طلاها که مال خودته اینطوری میدی به امان خدا
╭┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╮
🍂 🌼 @nazi_banooo 🌼🍂
╰┈┈⋆⋅⋅┈┈•✾•┈┈⋅⋅⋆┈┈╯