🔞🔥🔞🔥🔞
•|خانمـ👅ــکوچولوی مـ💦ـن|•
#پارت_۲۴۹
🔞🔥🔞🔥🔞
با بلند شدن صدای گریه بچه بهار بی جون چشم هاشو باز کرد ...
- ن .. نیما ..
- جان دلم ؟ بیدار شو ببین کوچولومون مامانشو میخواد ..
#راوی
بهار با خوشحالی درد هاشو نادیده گرفت و بلند شد و پسر کوچولوشو بغل گرفت و احساس کرد که چیزی درونش لرزید پسرک که بغل مامانش قرار گرفت شروع کرد به گریه و طلب شیر از او کرد بهار نگران نگاهش کرد نیما لبخند بغض داری زد و به بهار کمک کرد تا به او شیر بدهد سینه ی بهار را داخل دهن پسرکش گذاشت و پسرک با ولع شروع به مک زدن کرد ...
- قربونت بره مامان .. خوشگلم ..
- بهار اسم پسرمونو چی بزاریم ..
- نمیدونم .. نیما .. تو بگو ..
- بهار تو باید بگی و انتخاب کنی تو تمام درد هاشو کشیدی به خدا که دیدم اونطوری داری درد میکشی دلم میخواست خودمو بکشم درد کشیدنتو نبینم پس خودت انتخاب کن !
- آیهان .
- آیهان قشنگه !! پسر خوشگل باباش آیهان باباش !!
نیما سر بهار رو بوسید و پسرک خوشبوشونو بو کشید بوی بهشت میداد دکتر اومد و بهار و بچه رو معاینه کرد و بعد رفت سارا و علی تصویری زنگ زدن تبریک گفتن و قول دادن که آخر هفته به ایران بیان بهار به پنجره نگاه کرد و حس تنهایی تمام وجودشو گرفت او به جز نیما و پسرکشون هیچ کس را نداشت قطره اشکی از چشمم افتاد اما با قرار گرفتن دستش تو دست نیما از این فکرها خارج شد و به تنها مرد زندگیش نگاه کرد و چقدر خوب شد که عاشقش شد و کنارش ماند ...
پایان
🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥
•|خانمـ👅ــکوچولوی مـ💦ـن|•
#پارت_۲۴۹
🔞🔥🔞🔥🔞
با بلند شدن صدای گریه بچه بهار بی جون چشم هاشو باز کرد ...
- ن .. نیما ..
- جان دلم ؟ بیدار شو ببین کوچولومون مامانشو میخواد ..
#راوی
بهار با خوشحالی درد هاشو نادیده گرفت و بلند شد و پسر کوچولوشو بغل گرفت و احساس کرد که چیزی درونش لرزید پسرک که بغل مامانش قرار گرفت شروع کرد به گریه و طلب شیر از او کرد بهار نگران نگاهش کرد نیما لبخند بغض داری زد و به بهار کمک کرد تا به او شیر بدهد سینه ی بهار را داخل دهن پسرکش گذاشت و پسرک با ولع شروع به مک زدن کرد ...
- قربونت بره مامان .. خوشگلم ..
- بهار اسم پسرمونو چی بزاریم ..
- نمیدونم .. نیما .. تو بگو ..
- بهار تو باید بگی و انتخاب کنی تو تمام درد هاشو کشیدی به خدا که دیدم اونطوری داری درد میکشی دلم میخواست خودمو بکشم درد کشیدنتو نبینم پس خودت انتخاب کن !
- آیهان .
- آیهان قشنگه !! پسر خوشگل باباش آیهان باباش !!
نیما سر بهار رو بوسید و پسرک خوشبوشونو بو کشید بوی بهشت میداد دکتر اومد و بهار و بچه رو معاینه کرد و بعد رفت سارا و علی تصویری زنگ زدن تبریک گفتن و قول دادن که آخر هفته به ایران بیان بهار به پنجره نگاه کرد و حس تنهایی تمام وجودشو گرفت او به جز نیما و پسرکشون هیچ کس را نداشت قطره اشکی از چشمم افتاد اما با قرار گرفتن دستش تو دست نیما از این فکرها خارج شد و به تنها مرد زندگیش نگاه کرد و چقدر خوب شد که عاشقش شد و کنارش ماند ...
پایان
🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥