#Vertu | #Minsung
- دیگه همهچیز تموم شد، جیسونگ... شی!
جیسونگ نمیخواست همهچیز رو تموم شده به حساب بیاره اما وقتی عشق ممنوعهاش اون رو اینطوری خطاب کرده بود، یعنی به پایان رابطهی پنهانیشون رسیده بودن.
یه قدم به جلو برداشت و بازوی دختر رو گرفت؛ میخواست آخرین شانسش رو هم امتحان کنه.
- صبر... صبر کن!
با متوقف شدن دختر، نفس عمیقی کشید و درحالی که موهای خرمایی رنگش رو نوازش میکرد، گفت:
- وقتی میگم دوستت دارم، جدیم... وقتی میگم برای دخترت پدری میکنم، جدیم... فقط باهام بیا! حاضرم برای شادی جفتتون هر کاری انجام بدم!
دختر دستی روی موهای طلایی رنگ دخترش کشید و به یاد خواب چند شب پیشش افتاد؛ خوابی که توش بهخاطر عشقش، دخترکش رو رها کرد و در نهایت سرشکسته، فلج و کور پیش سونگمین برگشت.
دخترک نمیخواست خوابش تعبیر بشه و برای همین هم قبل از اینکه اون مرد رو برای همیشه پشت سر بذاره، گفت:
- اینها رو میدونم ولی... من تازه فهمیدم که باید قدر داشتههام رو بدونم. میدونی... مادر شدن الویتهات رو تغییر میده.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Naji
@YugenFiction
- دیگه همهچیز تموم شد، جیسونگ... شی!
جیسونگ نمیخواست همهچیز رو تموم شده به حساب بیاره اما وقتی عشق ممنوعهاش اون رو اینطوری خطاب کرده بود، یعنی به پایان رابطهی پنهانیشون رسیده بودن.
یه قدم به جلو برداشت و بازوی دختر رو گرفت؛ میخواست آخرین شانسش رو هم امتحان کنه.
- صبر... صبر کن!
با متوقف شدن دختر، نفس عمیقی کشید و درحالی که موهای خرمایی رنگش رو نوازش میکرد، گفت:
- وقتی میگم دوستت دارم، جدیم... وقتی میگم برای دخترت پدری میکنم، جدیم... فقط باهام بیا! حاضرم برای شادی جفتتون هر کاری انجام بدم!
دختر دستی روی موهای طلایی رنگ دخترش کشید و به یاد خواب چند شب پیشش افتاد؛ خوابی که توش بهخاطر عشقش، دخترکش رو رها کرد و در نهایت سرشکسته، فلج و کور پیش سونگمین برگشت.
دخترک نمیخواست خوابش تعبیر بشه و برای همین هم قبل از اینکه اون مرد رو برای همیشه پشت سر بذاره، گفت:
- اینها رو میدونم ولی... من تازه فهمیدم که باید قدر داشتههام رو بدونم. میدونی... مادر شدن الویتهات رو تغییر میده.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Naji
@YugenFiction