#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۹
سر از سینهام برداشت:
- خدا بیامرزه باباتو! یه چیزی میدونسته که تاکید کرده وقتی تو این دفتر، یادداشت بنویس که حس کردی به نهایتِ عشق رسیدی.
این یادداشت را بابا در نیمهی دفترش، برای شاپرکِ بزرگسال نوشته بود. نیمهی اول را خودش از یادداشتهایی که برای مامان مینوشت پُر کرده بود و نیمهی دوم را گذاشته بود برای من.
از آیدا پرسیدم:
- تو با امید نرسیدی بهش؟
- من وقتی به خودم و امید فکر میکنم، چیزی جز امید نمیبینم... پس فکر کنم آره.
قشنگ گفت.
جوری که آدم دلش میخواست عاشق شود و بفهمد اینکه کس دیگری را بیشتر از خودت ببینی، یعنی چه!
رأس ساعت هفتونیم موبایلم زنگ خورد. روی اسپیکر جواب دادم و دویدم سمت کشوی خنزرپنزرها.
صدای بهامین در اتاق پخش شد:
- شاپرک جان، آماده نشدی؟
دستبندم را پیدا نمیکردم.
بلند گفتم:
- چرا چرا! الان جلوی درم.
- من جلوی درم. نمیبینمت!
آب یخ ریخت روی سرم. بد ضایع شدم.
آیدا آهسته گفت:
- بگو منظورت درِ اتاق بود.
و دهانش را گرفت و بیصدا قهقهه زد.
این بار بالش را از کنار تخت برداشتم و پرت کردم بغلش. همچنان میخندید.
اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانیای برای شاپرک و برسام افتاده، میتونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin
🦋میانبر پارتهای رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۹
سر از سینهام برداشت:
- خدا بیامرزه باباتو! یه چیزی میدونسته که تاکید کرده وقتی تو این دفتر، یادداشت بنویس که حس کردی به نهایتِ عشق رسیدی.
این یادداشت را بابا در نیمهی دفترش، برای شاپرکِ بزرگسال نوشته بود. نیمهی اول را خودش از یادداشتهایی که برای مامان مینوشت پُر کرده بود و نیمهی دوم را گذاشته بود برای من.
از آیدا پرسیدم:
- تو با امید نرسیدی بهش؟
- من وقتی به خودم و امید فکر میکنم، چیزی جز امید نمیبینم... پس فکر کنم آره.
قشنگ گفت.
جوری که آدم دلش میخواست عاشق شود و بفهمد اینکه کس دیگری را بیشتر از خودت ببینی، یعنی چه!
رأس ساعت هفتونیم موبایلم زنگ خورد. روی اسپیکر جواب دادم و دویدم سمت کشوی خنزرپنزرها.
صدای بهامین در اتاق پخش شد:
- شاپرک جان، آماده نشدی؟
دستبندم را پیدا نمیکردم.
بلند گفتم:
- چرا چرا! الان جلوی درم.
- من جلوی درم. نمیبینمت!
آب یخ ریخت روی سرم. بد ضایع شدم.
آیدا آهسته گفت:
- بگو منظورت درِ اتاق بود.
و دهانش را گرفت و بیصدا قهقهه زد.
این بار بالش را از کنار تخت برداشتم و پرت کردم بغلش. همچنان میخندید.
اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانیای برای شاپرک و برسام افتاده، میتونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin
🦋میانبر پارتهای رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960