#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۶
پریسیما همزمان که با نگاه دقیقی روی کمر عریانِ او دنبال نشانه میگشت، گفت:
- آتیش من تنده و بعد پنجاه سال خاموش نشده.
سهراب خمار پوزخند زد:
- به فکر کمر من باش.
هیچ اثری نبود.
پریسیما یقین یافت که هیچ خراشی، هیچ جای بخیهای، هرچند کوچک یا کمرنگ، نهتنها روی ستون فقرات او، بلکه در هیچ کجای بدنش وجود ندارد.
به طور نامحسوس رو به دوربین ابروهایش را بالا فرستاد.
گزینهی اول حذف.
سهراب نوریفر «آذرخش» نبود!
***
سومین دیدار را یادم است. خیلی هم خوب یادم است. قرار شام داشتیم. من دعوتش کردم بابت تشکر.
پشت گوشی گفتم:
- خودم میآم شریعتی. لازم نیست تو بیای دنبالم.
- من ماشین زیر پامه. کاری نداره برام. ده دقیقه راهه.
وقتی حرف میزد، آدم از طرز ادای جملاتش خوشش میآمد. صدایش کمی خش داشت. انگار چیزی هم در کلامش بود. چیزی قویتر از مُسکن. مثل صدای یک گویندهی حرفهای که خوب میداند روی کدام هجا و چهطور تاکید کند تا در شنونده تاثیرگذار باشد.
قدرتی که متقاعدت میکند کلمه به کلمهاش را دقیقتر گوش بدهی، در ذهن حل کنی، و حتی دلت بخواهد بیشتر حرف بزند تا بیشتر بشنوی.
اگر بگویم جادو، کمی اغراقآمیز به نظر میرسد؛ ولی واقعا همینطور بود.
- آخه کمکم به زحمتا و لطفات داره اضافه میشه. از پس جبرانش برنمیآم بهامین جان.
- آماده شدنت چهقدر طول میکشه؟
- تعارف نمیکنم. دارم جدی میگم، خودم با اسنپ میآم.
آیدا روی تخت رنگورورفتهی اتاق نشسته بود و برای بار هزارم سریال «فرندز» را میدید و میخندید.
از پشت لپتاپ، مثل قاز گردن صاف کرد و پچگونه گفت:
- بذار بیاد جلوی در، منم ببینمش دیگه. الکی ناز نکن.
برایش چشمهایم را درشت کردم که یعنی "خفه شو"!
اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانیای برای شاپرک و برسام افتاده، میتونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin
🦋میانبر پارتهای رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۶
پریسیما همزمان که با نگاه دقیقی روی کمر عریانِ او دنبال نشانه میگشت، گفت:
- آتیش من تنده و بعد پنجاه سال خاموش نشده.
سهراب خمار پوزخند زد:
- به فکر کمر من باش.
هیچ اثری نبود.
پریسیما یقین یافت که هیچ خراشی، هیچ جای بخیهای، هرچند کوچک یا کمرنگ، نهتنها روی ستون فقرات او، بلکه در هیچ کجای بدنش وجود ندارد.
به طور نامحسوس رو به دوربین ابروهایش را بالا فرستاد.
گزینهی اول حذف.
سهراب نوریفر «آذرخش» نبود!
***
سومین دیدار را یادم است. خیلی هم خوب یادم است. قرار شام داشتیم. من دعوتش کردم بابت تشکر.
پشت گوشی گفتم:
- خودم میآم شریعتی. لازم نیست تو بیای دنبالم.
- من ماشین زیر پامه. کاری نداره برام. ده دقیقه راهه.
وقتی حرف میزد، آدم از طرز ادای جملاتش خوشش میآمد. صدایش کمی خش داشت. انگار چیزی هم در کلامش بود. چیزی قویتر از مُسکن. مثل صدای یک گویندهی حرفهای که خوب میداند روی کدام هجا و چهطور تاکید کند تا در شنونده تاثیرگذار باشد.
قدرتی که متقاعدت میکند کلمه به کلمهاش را دقیقتر گوش بدهی، در ذهن حل کنی، و حتی دلت بخواهد بیشتر حرف بزند تا بیشتر بشنوی.
اگر بگویم جادو، کمی اغراقآمیز به نظر میرسد؛ ولی واقعا همینطور بود.
- آخه کمکم به زحمتا و لطفات داره اضافه میشه. از پس جبرانش برنمیآم بهامین جان.
- آماده شدنت چهقدر طول میکشه؟
- تعارف نمیکنم. دارم جدی میگم، خودم با اسنپ میآم.
آیدا روی تخت رنگورورفتهی اتاق نشسته بود و برای بار هزارم سریال «فرندز» را میدید و میخندید.
از پشت لپتاپ، مثل قاز گردن صاف کرد و پچگونه گفت:
- بذار بیاد جلوی در، منم ببینمش دیگه. الکی ناز نکن.
برایش چشمهایم را درشت کردم که یعنی "خفه شو"!
اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانیای برای شاپرک و برسام افتاده، میتونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin
🦋میانبر پارتهای رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960