#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۴
برسام یکدفعه و بیحرف انگشتش را بالا آورد و هشدارگونه مقابل مانلی گرفت.
دخترک سریع ساکت شد. شبیه برجی که بمب به تنهاش بخورد، مقابل نگاه شیاد فروریخت و این فروریختن، در حلقههای اشکی که توی چشمهایش جوانه زدند، یا رنگی که یکباره از صورتش پرید، نمایان شد.
دلِ شیّاد به حالش سوخت.
نه اینکه پُر بودن چشمهای میشیاش، تحت تاثیر قرارش بدهد… نه!
او چیزهای دردناکتری را در مانلی میدید.
مثلا یک دخترِ گمشدهی در جستوجوی محبت!
تلخْ گم شده بود مانلی.
گم شدنش هم به امروز و دیروز بازنمیگشت.
اولین سقوط را در مارس 2015 تجربه کرده بود؛ وقتی پدر و مادرش جزو سرنشینان هواپیمای ایرباس 32آ شرکت هواپیماییِ German wingr بودند و پس از سقوط هواپیما در جنوب فرانسه، جان باختند.
اجسادشان هرگز از ارتفاعات کوهستانی آلپ یافت نشد.
*هیچ فایلِ حلال و قانونیای از رمانهای من وجود نداره. همچنین راضی نیستم حتی یک پارت از این رمان رو به هر دلیلی سیو یا فوروارد کنید*
مانلی هجدهنوزدهسالش بود آن روزها.
به شغل پدر علاقه داشت. هدف داشت. میگفت در آینده برای بزرگترین هولدینگ استانبول کار خواهد کرد.
«مرجان» و «اورنگ» که فوت شدند، ماهها زمان برد تا خود را پیدا کند.
دوباره تلاش.
دوباره بیداریهای مکرّر.
دوباره کار.
ولی روز مصاحبهی حضوری، قافیه را به فرداد تیزهوش باخت و آن صندلی به او رسید.
دوباره گم شد... اینبار ترسناکتر!
پس از آشنایی با سورنا، سقوطی به مراتب بزرگتر از پدر و مادر را تجربه کرد. خود و اهدافش را باخت.
چه کسی میدانست؛
اصلا در همان عصر زمستانی، اسیرِ نفرینِ «هامون»ها شد شاید.
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۴
برسام یکدفعه و بیحرف انگشتش را بالا آورد و هشدارگونه مقابل مانلی گرفت.
دخترک سریع ساکت شد. شبیه برجی که بمب به تنهاش بخورد، مقابل نگاه شیاد فروریخت و این فروریختن، در حلقههای اشکی که توی چشمهایش جوانه زدند، یا رنگی که یکباره از صورتش پرید، نمایان شد.
دلِ شیّاد به حالش سوخت.
نه اینکه پُر بودن چشمهای میشیاش، تحت تاثیر قرارش بدهد… نه!
او چیزهای دردناکتری را در مانلی میدید.
مثلا یک دخترِ گمشدهی در جستوجوی محبت!
تلخْ گم شده بود مانلی.
گم شدنش هم به امروز و دیروز بازنمیگشت.
اولین سقوط را در مارس 2015 تجربه کرده بود؛ وقتی پدر و مادرش جزو سرنشینان هواپیمای ایرباس 32آ شرکت هواپیماییِ German wingr بودند و پس از سقوط هواپیما در جنوب فرانسه، جان باختند.
اجسادشان هرگز از ارتفاعات کوهستانی آلپ یافت نشد.
*هیچ فایلِ حلال و قانونیای از رمانهای من وجود نداره. همچنین راضی نیستم حتی یک پارت از این رمان رو به هر دلیلی سیو یا فوروارد کنید*
مانلی هجدهنوزدهسالش بود آن روزها.
به شغل پدر علاقه داشت. هدف داشت. میگفت در آینده برای بزرگترین هولدینگ استانبول کار خواهد کرد.
«مرجان» و «اورنگ» که فوت شدند، ماهها زمان برد تا خود را پیدا کند.
دوباره تلاش.
دوباره بیداریهای مکرّر.
دوباره کار.
ولی روز مصاحبهی حضوری، قافیه را به فرداد تیزهوش باخت و آن صندلی به او رسید.
دوباره گم شد... اینبار ترسناکتر!
پس از آشنایی با سورنا، سقوطی به مراتب بزرگتر از پدر و مادر را تجربه کرد. خود و اهدافش را باخت.
چه کسی میدانست؛
اصلا در همان عصر زمستانی، اسیرِ نفرینِ «هامون»ها شد شاید.