#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱
«به نام خداوندِ نور»
«مقدمه»
این قصه، جلد دوم رمان «اَرس و پریزاد» است و به زندگی و ادامهی راهِ «برسام هامون»، پسر دوم هامونها، میپردازد. شیّاد در آخرین مرحله، وسطِ یک جنگلِ مرزی و بارانزده، مهمترین پیغام را از جانبِ فرستادهی گُوست دریافت کرده بود؛ پیامی دربارهی تنها نوهی دخترِ هامونها، «ستیلا هامون»، که برسام قسم خورده بود او را به آغوش مادرش، پریهان، بازگرداند…
غافلاز اینکه این مسیرْ شیّاد را به آخرین، عاشقانهترین، عمیقترین، و زیباترین ایستگاهِ تقدیرش خواهد رساند!🥀
*برای پایانِ روشن قصه، به قلمِ من اعتماد کنید.*
***
«فصل اول»
تمامِ من بودی و نمیدانستی نیمیات
پیش از زاده شدن، از من ربوده شد.
تمامِ تو را برای خود میخواستم و
نمیدانستم تو ناتمامترین اندوهِ دنیایی...
امروز که خاکسترت در هوا خواهد رقصید
خودم برایت میخوانم لالاییِ عشق را.
امروز، تو به دورافتادهترین دشتِ دنیا پر خواهی زد
و من، از همآغوشیات با شعلهها
همسفرِ مرگ خواهم شد...
(زینب رستمی)
گیلان- ایران
- شاپرک همهچیزو فهمیده!
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
زن پشت خط، دستپاچه بود و نفسنفس میزد:
- دیگه همهچی رو میدونه!... همهچیزو میدونه و الان تو اون ماشینه.
نفس برسام رفت:
- کدوم ماشین؟
- برسام...
- کدوم ماشین؟ بگووو کدوم ماااشین؟
- بمب کار گذاشتن زیرش.
قلبش ایستاد و نتپید. ضربهی سختی خورد. یک لحظه ندانست چه کند و چه بگوید، فقط با تمام قدرت پا روی ترمز کوبید. لاستیکها جیغ کشیدند و سمندِ نوکمدادی وسط جادهی فرعی و جنگلی متوقف شد.
صدای ترمز وحشتناکش، خرگوشی را همان حوالی ترساند. حیوانِ بینوا دوید پشت خزههای سبز و کلاغها روی شاخههای بلندِ درختِ راش، غارغار شومی کردند.
#زینب_رستمی
#پارت۱
«به نام خداوندِ نور»
«مقدمه»
این قصه، جلد دوم رمان «اَرس و پریزاد» است و به زندگی و ادامهی راهِ «برسام هامون»، پسر دوم هامونها، میپردازد. شیّاد در آخرین مرحله، وسطِ یک جنگلِ مرزی و بارانزده، مهمترین پیغام را از جانبِ فرستادهی گُوست دریافت کرده بود؛ پیامی دربارهی تنها نوهی دخترِ هامونها، «ستیلا هامون»، که برسام قسم خورده بود او را به آغوش مادرش، پریهان، بازگرداند…
غافلاز اینکه این مسیرْ شیّاد را به آخرین، عاشقانهترین، عمیقترین، و زیباترین ایستگاهِ تقدیرش خواهد رساند!🥀
*برای پایانِ روشن قصه، به قلمِ من اعتماد کنید.*
***
«فصل اول»
تمامِ من بودی و نمیدانستی نیمیات
پیش از زاده شدن، از من ربوده شد.
تمامِ تو را برای خود میخواستم و
نمیدانستم تو ناتمامترین اندوهِ دنیایی...
امروز که خاکسترت در هوا خواهد رقصید
خودم برایت میخوانم لالاییِ عشق را.
امروز، تو به دورافتادهترین دشتِ دنیا پر خواهی زد
و من، از همآغوشیات با شعلهها
همسفرِ مرگ خواهم شد...
(زینب رستمی)
گیلان- ایران
- شاپرک همهچیزو فهمیده!
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
زن پشت خط، دستپاچه بود و نفسنفس میزد:
- دیگه همهچی رو میدونه!... همهچیزو میدونه و الان تو اون ماشینه.
نفس برسام رفت:
- کدوم ماشین؟
- برسام...
- کدوم ماشین؟ بگووو کدوم ماااشین؟
- بمب کار گذاشتن زیرش.
قلبش ایستاد و نتپید. ضربهی سختی خورد. یک لحظه ندانست چه کند و چه بگوید، فقط با تمام قدرت پا روی ترمز کوبید. لاستیکها جیغ کشیدند و سمندِ نوکمدادی وسط جادهی فرعی و جنگلی متوقف شد.
صدای ترمز وحشتناکش، خرگوشی را همان حوالی ترساند. حیوانِ بینوا دوید پشت خزههای سبز و کلاغها روی شاخههای بلندِ درختِ راش، غارغار شومی کردند.