#پارت_499
♨️♨️ افسونگر♨️♨️
با عجله از پله ها پایین رفتم اما درست رو پله ی آخری بود که اردلان عین یه جن از کنار دیوار اومد کنار و درست رو به روم ایستاد و پرسید:
-جای خاصی تشریف میبردید؟
ایستادم و ناباورانه بهش خیره شدم بدون اینکه جوابی واسه سوالش داشته باشم.
از سیگار توی دستش پر واضح بود که اصلا نرفته بود و تمام مدت داشت همین حوالی میچرخید و سیگار دود میکرد.
آب دهنمو قورت دادم و یک گام رو به عقب برداشتم و من من کنان گفتم:
-م...من...من میخواستم.....میخواستم...میخواستم برم یه هوایی بخورم!
دستشو بالا آورد و سیگار لای انگشتهاش رو بین دستهاش گذاشت و بعد گفت:
-آهان! پس داشتی میرفتی هواخوری!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.
با صدای خفه ای جواب دادم:
-آ...ره....
پوزخند زد و پک دیگه ای به سیگارش زد و پرسید:
-مطمئنی ؟ اومدی هواخوری یا اینکه قصد فرار داشتی؟
خیلی سریع و با ترس جواب دادم:
-معلومه که نه!من...من فقط ...من فقط اومدمبیرون هوا بخورم چون حس نفس تنگی بهم دست داده بود...
سیگارشو انداخت روی زمین و بعد کف کفشش رو گذاشت روش در حین اینکه فشارش میداد گفت:
-عجب! پس میخواستی بیای هواخوری!
اخم کردم و با ترس گفتم:
-آره...هواخوری جرم؟
یه نفس عمیقی کشید.دستهاش رو پشت کمرش گذاشت و بعد از یه نگاه خیره ی طولانی جواب داد:
-آره هست...اصلا تو که میدونی هیچ راه فرار نداری چرا داری خودتو خسته میکنی هان؟
انکار بیش از این مضحک بود.
دیگه در این موردش حرفی نزدم. با بغض سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-اردلان من میخوام برم خونمون!
با بی رحمی لبخندی زد و گفت:
-شرمنده ام...نمیتونم این اجازه رو بهت بدم
♨️♨️ افسونگر♨️♨️
با عجله از پله ها پایین رفتم اما درست رو پله ی آخری بود که اردلان عین یه جن از کنار دیوار اومد کنار و درست رو به روم ایستاد و پرسید:
-جای خاصی تشریف میبردید؟
ایستادم و ناباورانه بهش خیره شدم بدون اینکه جوابی واسه سوالش داشته باشم.
از سیگار توی دستش پر واضح بود که اصلا نرفته بود و تمام مدت داشت همین حوالی میچرخید و سیگار دود میکرد.
آب دهنمو قورت دادم و یک گام رو به عقب برداشتم و من من کنان گفتم:
-م...من...من میخواستم.....میخواستم...میخواستم برم یه هوایی بخورم!
دستشو بالا آورد و سیگار لای انگشتهاش رو بین دستهاش گذاشت و بعد گفت:
-آهان! پس داشتی میرفتی هواخوری!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.
با صدای خفه ای جواب دادم:
-آ...ره....
پوزخند زد و پک دیگه ای به سیگارش زد و پرسید:
-مطمئنی ؟ اومدی هواخوری یا اینکه قصد فرار داشتی؟
خیلی سریع و با ترس جواب دادم:
-معلومه که نه!من...من فقط ...من فقط اومدمبیرون هوا بخورم چون حس نفس تنگی بهم دست داده بود...
سیگارشو انداخت روی زمین و بعد کف کفشش رو گذاشت روش در حین اینکه فشارش میداد گفت:
-عجب! پس میخواستی بیای هواخوری!
اخم کردم و با ترس گفتم:
-آره...هواخوری جرم؟
یه نفس عمیقی کشید.دستهاش رو پشت کمرش گذاشت و بعد از یه نگاه خیره ی طولانی جواب داد:
-آره هست...اصلا تو که میدونی هیچ راه فرار نداری چرا داری خودتو خسته میکنی هان؟
انکار بیش از این مضحک بود.
دیگه در این موردش حرفی نزدم. با بغض سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-اردلان من میخوام برم خونمون!
با بی رحمی لبخندی زد و گفت:
-شرمنده ام...نمیتونم این اجازه رو بهت بدم