#پارت_498
♨️♨️ افسونگر♨️♨️
با شک براندازم کرد و پرسید:
-پس کجا میخوای بری اینوقت شب؟
آب دهنم رو قورت دادم و پن من کنان گفتم:
-آ..آخه...چیزه...دکتر گفته برم یه هوایی بخورم ...نیز حس نفس تنگی بهم دست داد...
چنددقیقه ای بدون حرف نگاهمکرد و بعد خوشبختانه گفت:
-باشه برو ولی زود برگرد...
نفسم تو همون چنددقیقه بند اوماه بود اما خب جوابی که بهم داد خیالمو راحت کرد.
لبخندی روی صورتم نشوندم و تند تند گفتم:
-مرسی مرسی...
اینو گفتم و با عجله از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.
همین که پام رو بیرون گذاشتم با اینکه درد بدی رو داشتم تحمل میکردم اما حس خوبی بهم دست داد.
میدونم فرار احمقانه بود اما واقعا دیگه نمیخواستم اونجا بمونم.
نمیخواستم برگردم خونه ی اردلان که باز مجبورم بکنن تن به کاری بدم که نمیخوام.
با تحمل اون سوز سردی که تنم رو می لرزوند به سمت پله ها رفتم وزیر لب زمزمه کردم:
" من اینجا نمی مونم...من دیگه برنمیگردم تو اون عمارت لعنتی پیش اون عوضی"
با عجله از پله ها پایین رفتم اما درست رو پله ی آخری بود که اردلان عین یه جن از کنار دیوار اومد کنار و درست رو به روم ایستاد و پرسید:
-جای خاصی تشریف میبردید؟
♨️♨️ افسونگر♨️♨️
با شک براندازم کرد و پرسید:
-پس کجا میخوای بری اینوقت شب؟
آب دهنم رو قورت دادم و پن من کنان گفتم:
-آ..آخه...چیزه...دکتر گفته برم یه هوایی بخورم ...نیز حس نفس تنگی بهم دست داد...
چنددقیقه ای بدون حرف نگاهمکرد و بعد خوشبختانه گفت:
-باشه برو ولی زود برگرد...
نفسم تو همون چنددقیقه بند اوماه بود اما خب جوابی که بهم داد خیالمو راحت کرد.
لبخندی روی صورتم نشوندم و تند تند گفتم:
-مرسی مرسی...
اینو گفتم و با عجله از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.
همین که پام رو بیرون گذاشتم با اینکه درد بدی رو داشتم تحمل میکردم اما حس خوبی بهم دست داد.
میدونم فرار احمقانه بود اما واقعا دیگه نمیخواستم اونجا بمونم.
نمیخواستم برگردم خونه ی اردلان که باز مجبورم بکنن تن به کاری بدم که نمیخوام.
با تحمل اون سوز سردی که تنم رو می لرزوند به سمت پله ها رفتم وزیر لب زمزمه کردم:
" من اینجا نمی مونم...من دیگه برنمیگردم تو اون عمارت لعنتی پیش اون عوضی"
با عجله از پله ها پایین رفتم اما درست رو پله ی آخری بود که اردلان عین یه جن از کنار دیوار اومد کنار و درست رو به روم ایستاد و پرسید:
-جای خاصی تشریف میبردید؟