#در_آتش_آغوش_تو ❤️🔥
#پارت_۲۹۷
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
مچ پام چنان تیر کشید که آخم بلند شد
داشتم پرت میشدم پائین که دامون منو گرفت
با درد صاف ایستادم و دامون گفت
- خوبی؟
- پام ... فکر کنمپیچ خورد
- بیا با آسانسور بریم
سر تکون دادم
لنگان لنگان رفتیم سمت آسانسور و گفتم
- چرا از اول با اسانسور نرفتیم؟
دامون آهی کشید و گفت
- مامانمه دیگه وسواس های عجیب داره. خودش فقط میاد با آسانسور تا اینجا
ابروهام رفت بالا پیشونیم
دامون یه نگاه به قیافه من انداخت و خندید
رفتیم پائین و گفت
- اوه حالا مونده تا با مادر من کاملا اشنا شی و تعجب کنی
خودش خندید
منم آروم خندیدم
از آسانسور خارج سدیم و به یمت سالن رفتیم
صدای صحبت می اومد
امیدوارم امشب هم مثل دیشب زود تموم شه
حداقل برای ما ...
داستان از زبان دامون:
نفس خسته ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم
نزدیک ۱۱ بود
اما همه همچنان نشسته بود و گرم حرف بودن
زمرد کنارم تقریبا داشت چُرت میزد
منم حالم بهتر از اون نبود
نگاهی به جمع انداختم
اینا از بس تو خونه بیکار بودن
مجلس رو ول نمیکردن
به زمرد نگاه کردم
اونم نگاهم کردو لب زد
- نمیریم؟
خندیدم از قیافه خوابالودش
سر تکون دادم و گفتم
- بلند شو
خودم بلند شدم و همه نگاه ها اومد سمت من
لبخند زدم و گفتم
- با اجازتون ما یکم زودتر بریم.... چون صبح باید بریم شرکت
سکوت شد
انگار بدترین حرف دنیا رو زده باشم
همه نگاهم کردن و بابا گفت
- حالا به فردا رو دیرتر برید دامون جان
لبخند زدم
دستمو گذاشتم پشت زمرد و گفتم
- فردا با نماینده بیما ۸ صبح جلسه داریم ... امکان تغییر تایمش نیست جون از یه ماه قبل فیکس شده
بابا سر تکون داد
بقیه هم که حس کنجکاویشون بخاطر زود رفتن ما حالا دیگه ارضا شده بود سر تکون داد.
با همه خداحافظی کردیم
به سمت در خواستیم بریم که پسر عمو بابا گفت
- دامون جان... راستی ...
با این حرف بلند شد
به ما اشاره کرد بریم سمت در و اومد سمتمون
آروم تر گفت
- من یه کاری داشتم با هر دوتاتون...
متعجب بهش نگاه کردم
اون چه کاری میشد با ما داشته باشه
همراه هم به سمت بیرون سالن رفتیم
تا نزدیک آسانسور رفتیم که بلاخره ایستاد و گفت
- زمرد جان شما گویا هم دانشگاهی عروس کوچیک منی... یه خواسته ای دارم ازتون
#پارت_۲۹۷
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
مچ پام چنان تیر کشید که آخم بلند شد
داشتم پرت میشدم پائین که دامون منو گرفت
با درد صاف ایستادم و دامون گفت
- خوبی؟
- پام ... فکر کنمپیچ خورد
- بیا با آسانسور بریم
سر تکون دادم
لنگان لنگان رفتیم سمت آسانسور و گفتم
- چرا از اول با اسانسور نرفتیم؟
دامون آهی کشید و گفت
- مامانمه دیگه وسواس های عجیب داره. خودش فقط میاد با آسانسور تا اینجا
ابروهام رفت بالا پیشونیم
دامون یه نگاه به قیافه من انداخت و خندید
رفتیم پائین و گفت
- اوه حالا مونده تا با مادر من کاملا اشنا شی و تعجب کنی
خودش خندید
منم آروم خندیدم
از آسانسور خارج سدیم و به یمت سالن رفتیم
صدای صحبت می اومد
امیدوارم امشب هم مثل دیشب زود تموم شه
حداقل برای ما ...
داستان از زبان دامون:
نفس خسته ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم
نزدیک ۱۱ بود
اما همه همچنان نشسته بود و گرم حرف بودن
زمرد کنارم تقریبا داشت چُرت میزد
منم حالم بهتر از اون نبود
نگاهی به جمع انداختم
اینا از بس تو خونه بیکار بودن
مجلس رو ول نمیکردن
به زمرد نگاه کردم
اونم نگاهم کردو لب زد
- نمیریم؟
خندیدم از قیافه خوابالودش
سر تکون دادم و گفتم
- بلند شو
خودم بلند شدم و همه نگاه ها اومد سمت من
لبخند زدم و گفتم
- با اجازتون ما یکم زودتر بریم.... چون صبح باید بریم شرکت
سکوت شد
انگار بدترین حرف دنیا رو زده باشم
همه نگاهم کردن و بابا گفت
- حالا به فردا رو دیرتر برید دامون جان
لبخند زدم
دستمو گذاشتم پشت زمرد و گفتم
- فردا با نماینده بیما ۸ صبح جلسه داریم ... امکان تغییر تایمش نیست جون از یه ماه قبل فیکس شده
بابا سر تکون داد
بقیه هم که حس کنجکاویشون بخاطر زود رفتن ما حالا دیگه ارضا شده بود سر تکون داد.
با همه خداحافظی کردیم
به سمت در خواستیم بریم که پسر عمو بابا گفت
- دامون جان... راستی ...
با این حرف بلند شد
به ما اشاره کرد بریم سمت در و اومد سمتمون
آروم تر گفت
- من یه کاری داشتم با هر دوتاتون...
متعجب بهش نگاه کردم
اون چه کاری میشد با ما داشته باشه
همراه هم به سمت بیرون سالن رفتیم
تا نزدیک آسانسور رفتیم که بلاخره ایستاد و گفت
- زمرد جان شما گویا هم دانشگاهی عروس کوچیک منی... یه خواسته ای دارم ازتون