اولین بار بود داشتم از کسی معذرت میخواستم. یعنی، من چم شده بود؟
تیکه انداخت:
- نه بابا، تو هم معذرت خواهی بلدی؟
باور کن ارزشش رو نداشت.
برگشتم تا از در خارج بشم، که یهو صداش اومد:
_ راستی، چشماتم خیلی خوشگلن!
با حرفی که زد سرجام خشک شدم!
اشکام رو با دست پاک کردم و چرخیدم سمتش.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
باخودم زمزمه کردم: دیدی آخرم نگفت... لباس چه قدر بهت مییاد!
به چشماش نگاه کردم :
- من نمیفهمم، اینهمه خود پسندی رو چه جور تو خودت جا دادی؟ بعد از اون همه تحقیر...
جمله ام رو ادامه ندادم اما گفتم:
- بهتره با واقعیات کنار بیای، من همینجا کار میکنم. تو هم بهتره این رو توگوشت فرو کنی.
که پوزخندی زد:
- چشمات همه چی رو لو میدن، میگن که دوست داری بری.
هه! صد در صد شوخی میکرد:
- هه، معلومه ذهن خون خوبی نیستی. من میرم برای تست. توام هروقت آروم شدی بیا.
بعد این حرف، سریع دستم رو رو دهنمگرفتم.
دختر حواست کجاست مگه با پسرخاله ات صحبت میکنی!
لبخند مضحکی روی لب های شهیاد نشست و به حالت تمسخر گفت:
- چشم.
بعد یکدفعه انگار به خودش اومد و صاف وایساد. دست تو موهاش برد و با صدای بلندی گفت :
- برو بیرون.
فکر خیلی خیلی خوبی بود. سری تکون دادم و در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. از خنگی خودم و عکس العمل جالب شهیاد، لبخندی رو لبم نشست پیش خودم اعتراف کردم این اولین لبخند طبیعی بود که بعد از فوت مادرم روی لبم اومد.
تیکه انداخت:
- نه بابا، تو هم معذرت خواهی بلدی؟
باور کن ارزشش رو نداشت.
برگشتم تا از در خارج بشم، که یهو صداش اومد:
_ راستی، چشماتم خیلی خوشگلن!
با حرفی که زد سرجام خشک شدم!
اشکام رو با دست پاک کردم و چرخیدم سمتش.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
باخودم زمزمه کردم: دیدی آخرم نگفت... لباس چه قدر بهت مییاد!
به چشماش نگاه کردم :
- من نمیفهمم، اینهمه خود پسندی رو چه جور تو خودت جا دادی؟ بعد از اون همه تحقیر...
جمله ام رو ادامه ندادم اما گفتم:
- بهتره با واقعیات کنار بیای، من همینجا کار میکنم. تو هم بهتره این رو توگوشت فرو کنی.
که پوزخندی زد:
- چشمات همه چی رو لو میدن، میگن که دوست داری بری.
هه! صد در صد شوخی میکرد:
- هه، معلومه ذهن خون خوبی نیستی. من میرم برای تست. توام هروقت آروم شدی بیا.
بعد این حرف، سریع دستم رو رو دهنمگرفتم.
دختر حواست کجاست مگه با پسرخاله ات صحبت میکنی!
لبخند مضحکی روی لب های شهیاد نشست و به حالت تمسخر گفت:
- چشم.
بعد یکدفعه انگار به خودش اومد و صاف وایساد. دست تو موهاش برد و با صدای بلندی گفت :
- برو بیرون.
فکر خیلی خیلی خوبی بود. سری تکون دادم و در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. از خنگی خودم و عکس العمل جالب شهیاد، لبخندی رو لبم نشست پیش خودم اعتراف کردم این اولین لبخند طبیعی بود که بعد از فوت مادرم روی لبم اومد.