#پارت۳۰۲
نمی دونم چقدر زمان برد اون جا رو ترک کنم فقط وقتی به خودم اومدم جلوی یه دکه بودم که هم کیک بخرم هم یه روزنامه برای پیدا کردن یه کار شاید بیست و چهار ساعت.
قسمتی از کیک رو توی دهنم گذاشتم و به پارکی که اون نزدیکی ها بود رفتم.
روی نیمکتی نشستم و روزنامه رو باز کردم و با کارت تلفنی که خریده بودم به هر شماره که به نظرم کار خوبی بود تماس گرفتم.
یکی دوتا از شماره ها پرستاری از سالمند بود و اون چند تای دیگه کودک ولی ضامن و سفته و ... این چیزا می خواستن که من نداشتم.
حتی وقتی می گفتم سابقه ی کار دارم نامه از رییس سابق می خواستن که من بمیرمم پیش فواد نمیرم نامه بگیرم.
من حتی تلفنی که اونجا دستم بود نیاورده بودم.
اون جا نشسته بودم و بازی بچه ها رو نگاه می کردم که پسری کنارم نشست و با سوالش متعجب نگاهش کردم.
- ساعت چنده؟
بی تفاوت به مقابل خیره شدم که مجدد سوالش رو تکرار کرد.
- با من هستین؟
نیم نگاهی به سمتم انداخت.
- کسی دیگه ای کنارمونه؟
لب هام رو یک سمت جمع کردم.
و به مچ دستم که خالی بود نگاهی کردم و بعد به آسمون خیره شدم.
- ساعت دو بعدازظهر ...
شاکی نگاهم کرد.
- مسخره کردی؟
شونه ای بالا بردم و بدون حرف به مقابل چشم دوختم.
- مگه من ساعت دارم از من می پرسین؟ بعد هم موبایلتون رو در بیارید به ساعت روی صفحه اش نگاه کنید.
با صدای بلند خندید.
- خیلی اوسکلی من می خواستم ادای اون فیلم ها رو در بیارم یه رمز می گن و بعد مواد جا به جا می کنن...
پوزخند زدم و نگاهش کردم چه دل خوشی داشت ابله ....
- خوش به حالت که مغز نداری...
با تعجب نگاهی به من انداخت.
- چه بی ادب ...
ایستادم و بند کوله رو روی شونه ام مرتب کردم.
- اُسکل هم خودتی....
راه افتادم و نمی دونم اون چرا دنبالم راه افتاد...
نمی دونم چقدر زمان برد اون جا رو ترک کنم فقط وقتی به خودم اومدم جلوی یه دکه بودم که هم کیک بخرم هم یه روزنامه برای پیدا کردن یه کار شاید بیست و چهار ساعت.
قسمتی از کیک رو توی دهنم گذاشتم و به پارکی که اون نزدیکی ها بود رفتم.
روی نیمکتی نشستم و روزنامه رو باز کردم و با کارت تلفنی که خریده بودم به هر شماره که به نظرم کار خوبی بود تماس گرفتم.
یکی دوتا از شماره ها پرستاری از سالمند بود و اون چند تای دیگه کودک ولی ضامن و سفته و ... این چیزا می خواستن که من نداشتم.
حتی وقتی می گفتم سابقه ی کار دارم نامه از رییس سابق می خواستن که من بمیرمم پیش فواد نمیرم نامه بگیرم.
من حتی تلفنی که اونجا دستم بود نیاورده بودم.
اون جا نشسته بودم و بازی بچه ها رو نگاه می کردم که پسری کنارم نشست و با سوالش متعجب نگاهش کردم.
- ساعت چنده؟
بی تفاوت به مقابل خیره شدم که مجدد سوالش رو تکرار کرد.
- با من هستین؟
نیم نگاهی به سمتم انداخت.
- کسی دیگه ای کنارمونه؟
لب هام رو یک سمت جمع کردم.
و به مچ دستم که خالی بود نگاهی کردم و بعد به آسمون خیره شدم.
- ساعت دو بعدازظهر ...
شاکی نگاهم کرد.
- مسخره کردی؟
شونه ای بالا بردم و بدون حرف به مقابل چشم دوختم.
- مگه من ساعت دارم از من می پرسین؟ بعد هم موبایلتون رو در بیارید به ساعت روی صفحه اش نگاه کنید.
با صدای بلند خندید.
- خیلی اوسکلی من می خواستم ادای اون فیلم ها رو در بیارم یه رمز می گن و بعد مواد جا به جا می کنن...
پوزخند زدم و نگاهش کردم چه دل خوشی داشت ابله ....
- خوش به حالت که مغز نداری...
با تعجب نگاهی به من انداخت.
- چه بی ادب ...
ایستادم و بند کوله رو روی شونه ام مرتب کردم.
- اُسکل هم خودتی....
راه افتادم و نمی دونم اون چرا دنبالم راه افتاد...