#پارت۳۰۱
.
گوشه ی خیابون به راه افتادم و توجه ای به نگهبان که صدام می کرد نکردم.
نفسم بالا نمی اومد و گلوم رو بین انگشت هام فشار می دادم.
هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری آواره بشم به این که الان توی خونه ی فواد چه خبره فکر کردم و از نظرم گذشت حتما اون پرستار جای من رو گرفته و عمه خانمم فراموشم کرده.
هوا سرد بود و من مانتوم رو به هم نزدیک کردم در حال نزدیک شدن به فصل پاییز بودیم و می ترسیدم هر لحظه بارون بباره.
به اتوبان رسیدم و راهی نبود به سمت دیگه اش برم که چشمم به پل هوایی افتاد.
پله هاش رو یکی پس از دیگری گذروندم تا جایی که به بالا رسیدم و وسط پل ایستادم به رفت و آمد ماشین ها خیره شدم.
روی پل نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم.
حس خیلی بدی بود فکر این که ممکنه کسی مزاحمت بشه و تو نتونی از خودت دفاع کنی.
کمرم رو به نرده فشردم و جیغ خفه ای که کشیدم همزمان شد با کوبیدن سرم توی نرده ها و قطره اشکی که از چشم هام جاری شد.
کوله رو توی مشتم گرفتم و فشردم.
نمی دونستم شب رو همون جا بمونم امنیت دارم یا برم بهتره اما فکر نمی کردم کسی رفت و آمدی انجام بده.
پلک هام کم کم روی هم افتاد و تا زمانی که نور آفتاب توی چشم هام نیوفتاد بیدار نشدم.
انگار خدا خواست و کسی مزاحمم نشد اما امشب گذشت روزهای بعد رو باید چه کار کنم؟
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم
باید دنبال کار می رفتم اما اول یه چیزی برای خوردن جور می کردم.
.
گوشه ی خیابون به راه افتادم و توجه ای به نگهبان که صدام می کرد نکردم.
نفسم بالا نمی اومد و گلوم رو بین انگشت هام فشار می دادم.
هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری آواره بشم به این که الان توی خونه ی فواد چه خبره فکر کردم و از نظرم گذشت حتما اون پرستار جای من رو گرفته و عمه خانمم فراموشم کرده.
هوا سرد بود و من مانتوم رو به هم نزدیک کردم در حال نزدیک شدن به فصل پاییز بودیم و می ترسیدم هر لحظه بارون بباره.
به اتوبان رسیدم و راهی نبود به سمت دیگه اش برم که چشمم به پل هوایی افتاد.
پله هاش رو یکی پس از دیگری گذروندم تا جایی که به بالا رسیدم و وسط پل ایستادم به رفت و آمد ماشین ها خیره شدم.
روی پل نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم.
حس خیلی بدی بود فکر این که ممکنه کسی مزاحمت بشه و تو نتونی از خودت دفاع کنی.
کمرم رو به نرده فشردم و جیغ خفه ای که کشیدم همزمان شد با کوبیدن سرم توی نرده ها و قطره اشکی که از چشم هام جاری شد.
کوله رو توی مشتم گرفتم و فشردم.
نمی دونستم شب رو همون جا بمونم امنیت دارم یا برم بهتره اما فکر نمی کردم کسی رفت و آمدی انجام بده.
پلک هام کم کم روی هم افتاد و تا زمانی که نور آفتاب توی چشم هام نیوفتاد بیدار نشدم.
انگار خدا خواست و کسی مزاحمم نشد اما امشب گذشت روزهای بعد رو باید چه کار کنم؟
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم
باید دنبال کار می رفتم اما اول یه چیزی برای خوردن جور می کردم.