#پارت۲۹۷
توی خیابون ایستاده بودم و به اطراف نگاه می کردم چشم از رفت و آمد مردم گرفتم و به ماشین هایی که از کنار هم عبور می کردن خیره شدم.
در حالت عادی باید اشک هام جاری میشد اما انگار اشکی هم نداشتم که بریزم.
فکر سواستفاده ای بودم که از من شده بود بعد هم عین آب خوردن از زندگیش بیرونم کرد.
آهی کشیدم و قدم هام رو سمت چپ خیابون برداشتم و تصمیم گرفتم با مادرم برم.
یعنی مجبور بودم و چاره ای نداشتم.
دست هام رو توی جیب مانتوم بردم. حتی نتونستم با بچه وداع آخر رو بکنم.
ضربه ای به شونه ام خورد و من رو از فکر بچه ها بیرون آورد.
پسر جوان خندان عذرخواهی کرد و تنها سری به تاسف تکون دادم.
وارد پارکی که کنارش قدم می زدم شدم و به قسمتی که بچه بازی می کردن رفتم و روی صندلی نشستم.
هنوز باورم نمیشد فواد به خاطر اون دختره من رو از خونه بیرون انداخته باشه.
نفس عمیقی گرفتم و هوای ملایم رو به ریه هام دعوت کردم.
باید برای لحظه ای بی خانواده بودنم رو فراموش می کردم.
صدای جیغ بچه ها لبخند غمگینی روی لب هام می آورد و دلم برای دوقلو ها تنگ میشد.
صدای گریه ی دختری توجه ام رو جلب کرد و به چشم هاش نگاه کردم.
- مامان اون پسره من رو انداخت خودش تابم و گرفت.
مادرش بغلش کرد و سعی داشت آرومش کنه.
و پسری که چهره ی شیطونی داشت و فقط می خندید ناخودآگاه باعث شد لبخند بزنم.
توی خیابون ایستاده بودم و به اطراف نگاه می کردم چشم از رفت و آمد مردم گرفتم و به ماشین هایی که از کنار هم عبور می کردن خیره شدم.
در حالت عادی باید اشک هام جاری میشد اما انگار اشکی هم نداشتم که بریزم.
فکر سواستفاده ای بودم که از من شده بود بعد هم عین آب خوردن از زندگیش بیرونم کرد.
آهی کشیدم و قدم هام رو سمت چپ خیابون برداشتم و تصمیم گرفتم با مادرم برم.
یعنی مجبور بودم و چاره ای نداشتم.
دست هام رو توی جیب مانتوم بردم. حتی نتونستم با بچه وداع آخر رو بکنم.
ضربه ای به شونه ام خورد و من رو از فکر بچه ها بیرون آورد.
پسر جوان خندان عذرخواهی کرد و تنها سری به تاسف تکون دادم.
وارد پارکی که کنارش قدم می زدم شدم و به قسمتی که بچه بازی می کردن رفتم و روی صندلی نشستم.
هنوز باورم نمیشد فواد به خاطر اون دختره من رو از خونه بیرون انداخته باشه.
نفس عمیقی گرفتم و هوای ملایم رو به ریه هام دعوت کردم.
باید برای لحظه ای بی خانواده بودنم رو فراموش می کردم.
صدای جیغ بچه ها لبخند غمگینی روی لب هام می آورد و دلم برای دوقلو ها تنگ میشد.
صدای گریه ی دختری توجه ام رو جلب کرد و به چشم هاش نگاه کردم.
- مامان اون پسره من رو انداخت خودش تابم و گرفت.
مادرش بغلش کرد و سعی داشت آرومش کنه.
و پسری که چهره ی شیطونی داشت و فقط می خندید ناخودآگاه باعث شد لبخند بزنم.