#پارت۱۲
#اهریمن_شهوت🔥
پک عمیقی به پیک زد و دودش رو از راه بینی بیرون داد.
- شاید چون خودم از جلو در مدرسه دزدیدمش!
اردلان ناباور نگاهش کرد... شوخی می کرد!
گفته بود بیاد اینجا تا دستش بندازه؟
- عارف... لادن داغ روی دل منه، با این شوخیا به چی می خوای برسی؟
من که هزار بار معذرت خواهی کردم بابت شک کردن بهت
عارف با تفریح نگاهش کرد و پرسید:
- چرا هر بار پرسیدم چرا به من شک کردی جواب سر بالا دادی؟
رنگ از رخ مرد پرید و ناشیانه چشم دزدید.
- چون... خب من... من به همه شک دارم! دخترمو دزدیدن مرد می دونی چه حالی دارم؟ اونم یه دونه بچه ام...
تو پدر نیستی بدونی من دارم چی می کشم...!
- تو راست میگی، من پدر نیستم و حال تو رو درک نمی کنم!
ولی باهات شوخی نکردم اردلان! خبر دارم از حال دخترت... حتی می دونم کجاست!
این بار اردلان رسما مات موند...! صورتش به آنی سفید شد و دستش لرزید.
- خبر داری؟ خب... خب کجاست؟
قدمی بهش نزدیک شد و دوباره کامی از پیپ توی دستش گرفت.
- همین جا، توی همین عمارت! ۹ ساله همین جاست...
مردمک های نفرت انگیز آبی رنگ توی چشمش می لرزید و تنش به وضوح رعشه گرفت.
عارف هیچ شباهتی به کسی نداشت که در حال شوخی کردن باشه!
عارف لبخندی زد و بیرحمانه ادامه داد:
- حق داری باور نکنی...! می خوای ببینیش؟ به قول خودت خانمی شده!
#اهریمن_شهوت🔥
پک عمیقی به پیک زد و دودش رو از راه بینی بیرون داد.
- شاید چون خودم از جلو در مدرسه دزدیدمش!
اردلان ناباور نگاهش کرد... شوخی می کرد!
گفته بود بیاد اینجا تا دستش بندازه؟
- عارف... لادن داغ روی دل منه، با این شوخیا به چی می خوای برسی؟
من که هزار بار معذرت خواهی کردم بابت شک کردن بهت
عارف با تفریح نگاهش کرد و پرسید:
- چرا هر بار پرسیدم چرا به من شک کردی جواب سر بالا دادی؟
رنگ از رخ مرد پرید و ناشیانه چشم دزدید.
- چون... خب من... من به همه شک دارم! دخترمو دزدیدن مرد می دونی چه حالی دارم؟ اونم یه دونه بچه ام...
تو پدر نیستی بدونی من دارم چی می کشم...!
- تو راست میگی، من پدر نیستم و حال تو رو درک نمی کنم!
ولی باهات شوخی نکردم اردلان! خبر دارم از حال دخترت... حتی می دونم کجاست!
این بار اردلان رسما مات موند...! صورتش به آنی سفید شد و دستش لرزید.
- خبر داری؟ خب... خب کجاست؟
قدمی بهش نزدیک شد و دوباره کامی از پیپ توی دستش گرفت.
- همین جا، توی همین عمارت! ۹ ساله همین جاست...
مردمک های نفرت انگیز آبی رنگ توی چشمش می لرزید و تنش به وضوح رعشه گرفت.
عارف هیچ شباهتی به کسی نداشت که در حال شوخی کردن باشه!
عارف لبخندی زد و بیرحمانه ادامه داد:
- حق داری باور نکنی...! می خوای ببینیش؟ به قول خودت خانمی شده!