#40
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
مات و مبهوت به جای خالیش خیره شده بودم حتی بابت پولی که داده بود نخواست ازم سرویس بگیره.
مطمئن بودم که سودا محاله بدون گرفتن پول کسی رو تو اتاقا راه بده.
خودمو جمع و جور کردم لباسامو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
این تصمیمی نبود که بتونم اینجا بگیرم باید می رفتم خونه و در موردش فکر می کردم.
بدون خداحافظی از سودا از اون خراب شده زدم بیرون باید تا قبل از برگشت مهرداد به خونه می رسیدم.
اصلا حوصله ی شنیدن چرت و پرت هاشو نداشتم و می خواستم که دهنش بسته بمونه.
تاکسی گرفتم و به خونه برگشتم هنوزم خبری از مهرداد نبود و این واقعا عجیب بود.
بی خیال لباسامو عوض کردم و رفتم پیش مامان نشستم.
-گندم تو از بابات خبر نداری از دیشب تا حالا که رفته خبری ازش نیست گوشیشم جواب نمیده.
شاکی به مامان نگاه کردم می دونستم الان که نگران شوهرشه وقت زدن این حرف نیست اما نمی تونستم سکوت کنم.
-اون بابای من نیست مامان... اگر جلوی خاله آبروداری کردم به خاطر تو بود وگرنه من اونو هیچ وقت بابای خودم نمی دونم.
-باشه گندم حالا وقت این حرفاست آخه می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه یه وقت.
پوزخندی زدم و گفتم:
-نترس بادمجون بم آفت نداره برمی گرده پیش خودت تو دلم اضافه کردم البته بعد از این که کثافت کاری هاش رو کرد.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
مات و مبهوت به جای خالیش خیره شده بودم حتی بابت پولی که داده بود نخواست ازم سرویس بگیره.
مطمئن بودم که سودا محاله بدون گرفتن پول کسی رو تو اتاقا راه بده.
خودمو جمع و جور کردم لباسامو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
این تصمیمی نبود که بتونم اینجا بگیرم باید می رفتم خونه و در موردش فکر می کردم.
بدون خداحافظی از سودا از اون خراب شده زدم بیرون باید تا قبل از برگشت مهرداد به خونه می رسیدم.
اصلا حوصله ی شنیدن چرت و پرت هاشو نداشتم و می خواستم که دهنش بسته بمونه.
تاکسی گرفتم و به خونه برگشتم هنوزم خبری از مهرداد نبود و این واقعا عجیب بود.
بی خیال لباسامو عوض کردم و رفتم پیش مامان نشستم.
-گندم تو از بابات خبر نداری از دیشب تا حالا که رفته خبری ازش نیست گوشیشم جواب نمیده.
شاکی به مامان نگاه کردم می دونستم الان که نگران شوهرشه وقت زدن این حرف نیست اما نمی تونستم سکوت کنم.
-اون بابای من نیست مامان... اگر جلوی خاله آبروداری کردم به خاطر تو بود وگرنه من اونو هیچ وقت بابای خودم نمی دونم.
-باشه گندم حالا وقت این حرفاست آخه می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه یه وقت.
پوزخندی زدم و گفتم:
-نترس بادمجون بم آفت نداره برمی گرده پیش خودت تو دلم اضافه کردم البته بعد از این که کثافت کاری هاش رو کرد.