Репост из: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۵
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
این مدتی که با هم بودیم رفتارش با من باعث شد حس کنم میتونم قفل قلبم رو براش باز کنم.
هرچند هنوز از اون چیزهایی که با گیب واسهم اتفاق افتاد، میترسم. اما الان کاملا میتونم بین اون اتفاقها و این رابطهای که با سالواتوره دارم تمایز قائل بشم.
احساسی که بین ما هست واقعیه. تفاوتش همینه.
پس بابا در مورد دروغ، خیانت یا بی اعتمادی درست نمیگه.
حداقل نه با سالواتوره.
سالواتوره هرگز نه بهم دروغ گفته و نه بهم خیانت کرده. من مطمئنم.
مطمئنم اونطوری که گیب با من رفتار کرد، رفتار نمیکنه.
میدونم که میتونم بهش اعتماد کنم و اگه بهش اعتماد کنم میدونم که من رو از خطر دور میکنه.
با این فکر یه حسی در من بوجود میاد. یه تیکههایی از اون دیوار فرو میریزه. الان بهتر از قبل نسبت به احساسم در مورد سالواتوره پی میبرم.
چیزی که حس میکنم اعتماد و عشقه.
عشق.
الان که بهش فکر میکنم قلبم فشرده میشه. من نمیخوام رابطهم با سالواتوره اون چیزی باشه که بابا گفت. پس میدونم باید چکار کنم.
***
همین احساسم باعث میشه به دیدن سالواتوره توی شرکت جوردانو برم.
به شرکت که میرسم مستقیم به سمت دفترش میرم.
در اتاقش بازه و اونم داخله. با جورجیو، که ماههاست ندیمش و کریستین صحبت میکنه.
اونا اول من رو نمیبینن. پس من کنار چارچوب در میایستم.
جورجیو و کریستین با همدیگه برادر هستن. اما میتونم قسم بخورم که دوتاشون از همون پارچهی سالواتوره بریده شدن. از همون گوشت و خونن.
حتی ظاهرا بسیار شبیه همدیگهن. و همچنین همهشون ظاهر برجسته و خوش تیپی دارن.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
این مدتی که با هم بودیم رفتارش با من باعث شد حس کنم میتونم قفل قلبم رو براش باز کنم.
هرچند هنوز از اون چیزهایی که با گیب واسهم اتفاق افتاد، میترسم. اما الان کاملا میتونم بین اون اتفاقها و این رابطهای که با سالواتوره دارم تمایز قائل بشم.
احساسی که بین ما هست واقعیه. تفاوتش همینه.
پس بابا در مورد دروغ، خیانت یا بی اعتمادی درست نمیگه.
حداقل نه با سالواتوره.
سالواتوره هرگز نه بهم دروغ گفته و نه بهم خیانت کرده. من مطمئنم.
مطمئنم اونطوری که گیب با من رفتار کرد، رفتار نمیکنه.
میدونم که میتونم بهش اعتماد کنم و اگه بهش اعتماد کنم میدونم که من رو از خطر دور میکنه.
با این فکر یه حسی در من بوجود میاد. یه تیکههایی از اون دیوار فرو میریزه. الان بهتر از قبل نسبت به احساسم در مورد سالواتوره پی میبرم.
چیزی که حس میکنم اعتماد و عشقه.
عشق.
الان که بهش فکر میکنم قلبم فشرده میشه. من نمیخوام رابطهم با سالواتوره اون چیزی باشه که بابا گفت. پس میدونم باید چکار کنم.
***
همین احساسم باعث میشه به دیدن سالواتوره توی شرکت جوردانو برم.
به شرکت که میرسم مستقیم به سمت دفترش میرم.
در اتاقش بازه و اونم داخله. با جورجیو، که ماههاست ندیمش و کریستین صحبت میکنه.
اونا اول من رو نمیبینن. پس من کنار چارچوب در میایستم.
جورجیو و کریستین با همدیگه برادر هستن. اما میتونم قسم بخورم که دوتاشون از همون پارچهی سالواتوره بریده شدن. از همون گوشت و خونن.
حتی ظاهرا بسیار شبیه همدیگهن. و همچنین همهشون ظاهر برجسته و خوش تیپی دارن.