Репост из: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۲
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#فصل_بیستم
فصل بیستم
*میمی*
حالا دیگه به اون مرحله رسیدم که باید منوی رستوران رو بچینم.
خیلی واسهش هیجان زدهم. ایدههایی که توی ذهنمه دارن طوفان به پا میکنن.
نمیخوام اینجا رو به یه رستوران ایتالیایی تبدیل کنم. چون میخوام ترکیب مختلفی از غذاهای سراسر جهان رو توی منو بیارم.
میخوام هر دستوری رو که مامان بهم یاد داده اینجا پیاده کنم. یا شایدم بتونم ترکیبات جدیدی برای خودم درست کنم.
مامان من در الینوی (ایالت الینوی یک ایالت در شمال آمریکاست که مرکز این ایالت شهر شیکاگوئه. مترجم) به دنیا اومد. البته پدربزرگ و مادربزرگم ایرلندی هستن.
دلم میخواد توی رستورانم همهی چیزهایی که شخصیت من رو میسازن، منعکس کنم. غذاهای مختلف از مناطق مختلف جهان.
امروز کارگرها برای چیدمان دکوراسیون توی ساختمان بودن. منم تمام مدت کنارشون بودم و راهنماییشون میکردم.
این مکان انقدر بزرگه که راحت میتونه دویست نفر رو توی خودش جا بده.
و دو اتاق کوچیک با ظرفیت پنجاه نفر داره که میتونم به عنوان رزرو خصوصی ازش استفاده کنم.
علاوه بر این یه اتاق هم برای دفتر خودم دارم و یک اتاق هم برای استراحت کارکنان.
بیشتر از این نمیتونم از این مکان راضی باشم. اگه کارها مطابق برنامه پیش بره تا کریسمس اینجا به یه سودآوری عالی میرسه.
باورم نمیشه. خیلی هیجان زدهم. این اولین باریه که واقعا توی زندگیم دارم یه کاری انجام میدم.
یکم توی دفترم نشسته بودم و استراحت میکردم. ولی تصمیم گرفتم بیرون بیام و توی رستوران چرخی بزنم تا شاید ایدهی جدیدی به ذهنم برسه.
اما بعدش چیزی پیش اومد که آرزو کردم ایکاش توی دفترم مونده بودم. چون وقتی به سمت شیشه برمیگردم، میبینم مردی سعی داره از شیشهی مات به داخل نگاه کنه و بعد شروع به تکون دادن دستگیره در رستوران میکنه.
در قفله.
بابا.
اون نمیتونه منو ببینه، اما من کاملا میبینمش.
برای اولین بار توی زندگیم دلم میخواد نادیدهش بگیرم.
هنوز درباره رستوران بهش نگفتم.
توی شام هفتهی قبل، طوری رفتار کردم که انگار این ایده از سرم خارج شده.
ولی این واقعیت که الان اینجا ایستاده نشون میده از قضیه مطلعه.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#فصل_بیستم
فصل بیستم
*میمی*
حالا دیگه به اون مرحله رسیدم که باید منوی رستوران رو بچینم.
خیلی واسهش هیجان زدهم. ایدههایی که توی ذهنمه دارن طوفان به پا میکنن.
نمیخوام اینجا رو به یه رستوران ایتالیایی تبدیل کنم. چون میخوام ترکیب مختلفی از غذاهای سراسر جهان رو توی منو بیارم.
میخوام هر دستوری رو که مامان بهم یاد داده اینجا پیاده کنم. یا شایدم بتونم ترکیبات جدیدی برای خودم درست کنم.
مامان من در الینوی (ایالت الینوی یک ایالت در شمال آمریکاست که مرکز این ایالت شهر شیکاگوئه. مترجم) به دنیا اومد. البته پدربزرگ و مادربزرگم ایرلندی هستن.
دلم میخواد توی رستورانم همهی چیزهایی که شخصیت من رو میسازن، منعکس کنم. غذاهای مختلف از مناطق مختلف جهان.
امروز کارگرها برای چیدمان دکوراسیون توی ساختمان بودن. منم تمام مدت کنارشون بودم و راهنماییشون میکردم.
این مکان انقدر بزرگه که راحت میتونه دویست نفر رو توی خودش جا بده.
و دو اتاق کوچیک با ظرفیت پنجاه نفر داره که میتونم به عنوان رزرو خصوصی ازش استفاده کنم.
علاوه بر این یه اتاق هم برای دفتر خودم دارم و یک اتاق هم برای استراحت کارکنان.
بیشتر از این نمیتونم از این مکان راضی باشم. اگه کارها مطابق برنامه پیش بره تا کریسمس اینجا به یه سودآوری عالی میرسه.
باورم نمیشه. خیلی هیجان زدهم. این اولین باریه که واقعا توی زندگیم دارم یه کاری انجام میدم.
یکم توی دفترم نشسته بودم و استراحت میکردم. ولی تصمیم گرفتم بیرون بیام و توی رستوران چرخی بزنم تا شاید ایدهی جدیدی به ذهنم برسه.
اما بعدش چیزی پیش اومد که آرزو کردم ایکاش توی دفترم مونده بودم. چون وقتی به سمت شیشه برمیگردم، میبینم مردی سعی داره از شیشهی مات به داخل نگاه کنه و بعد شروع به تکون دادن دستگیره در رستوران میکنه.
در قفله.
بابا.
اون نمیتونه منو ببینه، اما من کاملا میبینمش.
برای اولین بار توی زندگیم دلم میخواد نادیدهش بگیرم.
هنوز درباره رستوران بهش نگفتم.
توی شام هفتهی قبل، طوری رفتار کردم که انگار این ایده از سرم خارج شده.
ولی این واقعیت که الان اینجا ایستاده نشون میده از قضیه مطلعه.