قسمت هشتاد و یکآخ چقدر خستم.....وای میخام بمیرم
_خسته نباشی
با شنیدنه صدایه اطلس خانوم مثله فشنگ از جام.پدیدم
+عه سلام....
_علیک السلام....
با خجالت سرمو انداختم پایین که اطلس خانوم با عصایه دستش چند قدم بهم.نزدیک شد
حسابی دستپاچه شده بودم.مخصوصا که نگاهش بدجوری برام.سنگینی میکرد.
دلهرهی عجیبی گرفته بودم
_خب میبینم که رابطت با شهریار خوب پیش میره
خجالت زده سرمو تکون دادم
+من همون کاری انجام میدم که شما ازم.خاستین
لبخنده رضایت رو که تویه چشماش دیدم دلم آروم.گرفت
_خوبه....ازت راضیم منتها میخام امشب حواست رو حسابی جمع کنی
+برایه چی؟
_میخام ببینی که امشب کی دور و بره شهریار میگرده....کدوم دختر بهش نزدیک پیشه فهمیدی؟؟
+بله....بله
_ افرین به تو حالا هم بشین و استراحتتو بکن
چشم
نشستم سره جام که از آشپزخونه رفت بیرون
آخ که راحت شدم
یجوری با ابهت و پر جذبه بوو که آدمو مسخه خودش میکرد
یاده حرفش افتادم
پس امشب علاوه بر پذیرایی شغله شریفه جاسوسی هم بهم اضافه شد
چاییمو که خوذم.فورا رفتم.سمته خونه تا لباسامو عوض کنم .
جلویه آینه ایستادم و نگاهی به خودم کردم
دستم رفت سمته کیف آرایشیم که خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردم میخاستم یکم آرایش کنم ولی پشیمون شدم
اصلا را باید خودمو بزک و دوزک میکردم که به چشمه شهریار خوشگل بیام؟؟؟اونم مخصوصا امشب...
هزار تا دختر رنگ و وارنگ دور و برش میریخت
نفسه عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون مامان داشت برایه ترمه لقمه میگرفت
_میری مادر؟
+آره دیگه...
_بیا بشین یه لقمه بخور...اینجور که معلومه مهمونیشون تا آخره شب طول میکشه از گرسنگی میمیری
+نه نمیخاد الان گرسنه نیستم شما هم شامتونو بخورین و بخابین من معلوم نیست چه ساعتی بیام......خدافظ
_بسلامت مادر
وارده عمارت شدم شکوه و آقا یغما هم.اومده بودن
+سلام خوش اومدین
شکوه لبخندی بهم زد
_سلام. مرسی
با اشارهی آتنا فورا رفتم تو آشپزخونه
_این شیرینی هارو بچین تو دیس
+باشه .
مشغوله کارم بودم که شهره وارده آشپزخونه شد
سعی کردم کاملا بهش بی توجه و بی تفاوت باشم
یه دوری زد و یکی از شیرینی هایه تو ظرفو برداشت و رفت بیرون
خدارو شکر که باز بهم گیر نداد
کنترل کردنه خودم اونم جلو شهره و زبونه درازش یکی از سخت ترین کارهایه زندگیم بود
کم کم مهمونا از راه میرسیدن و عمارت شلوغ میشد
لیوانهایه شربتو گذاشتم تو سیتی که آتنا برد برایه پذیرایی
لطیفه خانوم هم بینه مهمونا میچرخید و پذیرایی میکرد.
@khanomike_shomabashi