#اندو
#کلوپ_موتورسواری_دود_سیاه_2
#نویسنده_Meg_Jackson
#مترجم_Sobrine_V
#پارت_42
تمام اتفاقات عجیب غریب بودن، به حدی که نمیشه تجزیه تحلیلشون کرد. راستش حس میکردم انگار دارم خواب میبینم. "تو کسی هستی که ول کرد و رفت."
در این لحظه، بالاخره چرخید تا به من نگاه کند، چشمامون باهم ملاقات کردن. از عصبانیت اتیش گرفته، نفرتی عمیق و از سر خشم داشت. اما پشت همه ی اینها چیزه دیگری بود... یک چیزی خیلی شبیه به احساسی که من داشتم. فکش انگار به سنگ تبدیل شده، دندونهاش رو محکم و به شدت بهم می سایید. چشمهاش... یادم رفته بود چقدر عمیقن، مژه هاش شبیه مژه های دختراس همونقدر بلند و پرپشت... از وقتی بیادش دارم زیاد بزرگتر نشون نمیداد. از خودم پرسیدم آیا بزرگتر نشون میدم...
"این گناه لایق همچین مجازاتی نبود، اِندو،" به نرمی گفتم. و بالاخره اتفاق افتاد؛ اشکهای ترسناکم روی گونه هام پایین ریختن. لعنت بهش، فکر کردم. یکسری احساسات بدتری هم وجود دارن بدتر از گریه کردن جلو روی کسی که نمیخوای جلوش گریه کنی.
"نائومی، من اگر بدونم داری در مورد چیه لعنتی حرف میزنی، اونوقت این مکالمه برام معنی میداد، اما تو داری درمورد یک مشت حرفای بی مفهوم لعنتی حرف میزنی،" گفت و صورتش رو از روم برگردوند، قیافه اش درهم بود.
اشکها رو از گونه ام پاک کردم و به خواهر برادرهاش دستور دادم سرجاشون بمانند. اما نمیخواستن گوش بدهند. حداقل تونستم صدایم رو محکم و ثابت نگه دارم، گرچه نتونستم تعجب رو از لحنم کاملا دور نگه دارم. چطور میتونه جوری وانمود کنه انگار نمیدونه دارم درمورد چی حرف میزنم؟ فکر میکنه من احمقم؟ نکنه فکر میکنه با وانمود کردنش به اینکه اون زندگیم رو با پخش کردن فیلم رابطه "خصوصیمون"به گند نکشیده میتونم فراموشش کنم، یا ببخشمش؟ به همین خیال بمونه.
"خواهش میکنم، فقط تمومش کن،" گفتم. "توهین کردن به من رو تمومش کن. خودت میدونی چیکار کردی، اِندو. تو تمام زندگیم رو به فنا دادی! تو... تو... تو من رو وسط جهنم گذاشتی!" صدایم با حرف زدنم بیشتر و بیشتر اوج میگرفت، و چشمام رو بستم و دستام رو محکم مقابل داشبورد گذاشتم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. دلم میخواست بهش حمله کنم. دلم میخواست از میان اون صندلی بزرگ با یک پرش خودم رو بهش برسونم و صورتش رو محکم به شیشه ی ماشین بکوبانم. هیچوقت ادم خشنی نبودم، اما خدا اوه خدا واقعا دلم میخواست از بین رفتنش رو ببینم.
#کلوپ_موتورسواری_دود_سیاه_2
#نویسنده_Meg_Jackson
#مترجم_Sobrine_V
#پارت_42
تمام اتفاقات عجیب غریب بودن، به حدی که نمیشه تجزیه تحلیلشون کرد. راستش حس میکردم انگار دارم خواب میبینم. "تو کسی هستی که ول کرد و رفت."
در این لحظه، بالاخره چرخید تا به من نگاه کند، چشمامون باهم ملاقات کردن. از عصبانیت اتیش گرفته، نفرتی عمیق و از سر خشم داشت. اما پشت همه ی اینها چیزه دیگری بود... یک چیزی خیلی شبیه به احساسی که من داشتم. فکش انگار به سنگ تبدیل شده، دندونهاش رو محکم و به شدت بهم می سایید. چشمهاش... یادم رفته بود چقدر عمیقن، مژه هاش شبیه مژه های دختراس همونقدر بلند و پرپشت... از وقتی بیادش دارم زیاد بزرگتر نشون نمیداد. از خودم پرسیدم آیا بزرگتر نشون میدم...
"این گناه لایق همچین مجازاتی نبود، اِندو،" به نرمی گفتم. و بالاخره اتفاق افتاد؛ اشکهای ترسناکم روی گونه هام پایین ریختن. لعنت بهش، فکر کردم. یکسری احساسات بدتری هم وجود دارن بدتر از گریه کردن جلو روی کسی که نمیخوای جلوش گریه کنی.
"نائومی، من اگر بدونم داری در مورد چیه لعنتی حرف میزنی، اونوقت این مکالمه برام معنی میداد، اما تو داری درمورد یک مشت حرفای بی مفهوم لعنتی حرف میزنی،" گفت و صورتش رو از روم برگردوند، قیافه اش درهم بود.
اشکها رو از گونه ام پاک کردم و به خواهر برادرهاش دستور دادم سرجاشون بمانند. اما نمیخواستن گوش بدهند. حداقل تونستم صدایم رو محکم و ثابت نگه دارم، گرچه نتونستم تعجب رو از لحنم کاملا دور نگه دارم. چطور میتونه جوری وانمود کنه انگار نمیدونه دارم درمورد چی حرف میزنم؟ فکر میکنه من احمقم؟ نکنه فکر میکنه با وانمود کردنش به اینکه اون زندگیم رو با پخش کردن فیلم رابطه "خصوصیمون"به گند نکشیده میتونم فراموشش کنم، یا ببخشمش؟ به همین خیال بمونه.
"خواهش میکنم، فقط تمومش کن،" گفتم. "توهین کردن به من رو تمومش کن. خودت میدونی چیکار کردی، اِندو. تو تمام زندگیم رو به فنا دادی! تو... تو... تو من رو وسط جهنم گذاشتی!" صدایم با حرف زدنم بیشتر و بیشتر اوج میگرفت، و چشمام رو بستم و دستام رو محکم مقابل داشبورد گذاشتم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. دلم میخواست بهش حمله کنم. دلم میخواست از میان اون صندلی بزرگ با یک پرش خودم رو بهش برسونم و صورتش رو محکم به شیشه ی ماشین بکوبانم. هیچوقت ادم خشنی نبودم، اما خدا اوه خدا واقعا دلم میخواست از بین رفتنش رو ببینم.