#پارت_233
هراسون روی زمین درازش کردم و چند بار اروم به صورتش زدم و سعی کردم به هوشش بیارم ولی کارم اثری نکرد..
نفسمو بیرون دادم و طی یه تصمیم ناگهانی روی دستام بلندش کردم و از اتاق خارج شدم
باید میبردمش به اتاقش بعدش میرفتم دنبال طبیب..
به اطرافم نگاهی کردم شاید کسی از خدمه رو ببینم و بفرستم دنبال طبیب ولی انگار همه رفته بودن قبرستون و کسی نبود!
به ناچار به طرف پلها حرکت کردم هنوز دو تا پله رو بالا نرفته بودم که صدای عصبیه پسر خان از پشت سرم بلند شد که گفت:
_داری چه غلطی میکنی؟
چه بلایی سر زنم اوردی مردک
ههه ناخوداگاه پوزخندی از لفظ زنم روی لبم ظاهر شد بی اعتنا بهش شروع به بالا رفتن از پلها کردم که خیلی زود خودشو بهم رسوند و از پشت بازومو چسبید
با اخم جدی به سمت برگشتم و نگاهی به دست گره کردش دور بازوم انداختم گفتم:
_دستتو بکش
مثل اینکه یادت رفته من کیم
خیلی دلت میخواد بگم این دستو قطع کنن تا بفهمی هرجایی رو نباید بگیری؟؟
به وضوح پریدن رنگشو دیدم ولی خودشو نباخت و اروم دستشو عقب کشبد و دوباره گفت:
_چه بلایی سرش اوردی
به چهره ی سفید شده ی آیسن نگاهی انداختم گفتم:
_من کاریش نکردم اومدم دیدم بیهوش شده توی اتاق خاتون
اگه بزاری کارمو کنم خیلی خوب میشه
وگرنه باید جنازه ی اینم کنار خاتون دفن کنی..
از حرفی که زدم به یکباره قلبم فشرده شد
ولی به خودم نهیب زدم و به اردوان خیره شدم
با شک و دودلی گفت:
_الان باید چیکار کنیم
به سمت بالا حرکت کردم گفتم:
_من میبرمش تو اتاقش
توهم سریع برو دنبال طبیب و بیارتش اینجا
اردوان با نارضایتی به سمت پایین حرکت کرد هنوز از در سالن بیرون نرفته بود که گفتم:
_راستی
کسی متوجه نشه
نمیخوام مراسم خاتون بهم بخوره
سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و بی حرف از عمارت زد بیرن زیر لب چندتا فوش جانانه به ماست بودنش دادم و سریع ایسن رو به اتاقش بردم
هراسون روی زمین درازش کردم و چند بار اروم به صورتش زدم و سعی کردم به هوشش بیارم ولی کارم اثری نکرد..
نفسمو بیرون دادم و طی یه تصمیم ناگهانی روی دستام بلندش کردم و از اتاق خارج شدم
باید میبردمش به اتاقش بعدش میرفتم دنبال طبیب..
به اطرافم نگاهی کردم شاید کسی از خدمه رو ببینم و بفرستم دنبال طبیب ولی انگار همه رفته بودن قبرستون و کسی نبود!
به ناچار به طرف پلها حرکت کردم هنوز دو تا پله رو بالا نرفته بودم که صدای عصبیه پسر خان از پشت سرم بلند شد که گفت:
_داری چه غلطی میکنی؟
چه بلایی سر زنم اوردی مردک
ههه ناخوداگاه پوزخندی از لفظ زنم روی لبم ظاهر شد بی اعتنا بهش شروع به بالا رفتن از پلها کردم که خیلی زود خودشو بهم رسوند و از پشت بازومو چسبید
با اخم جدی به سمت برگشتم و نگاهی به دست گره کردش دور بازوم انداختم گفتم:
_دستتو بکش
مثل اینکه یادت رفته من کیم
خیلی دلت میخواد بگم این دستو قطع کنن تا بفهمی هرجایی رو نباید بگیری؟؟
به وضوح پریدن رنگشو دیدم ولی خودشو نباخت و اروم دستشو عقب کشبد و دوباره گفت:
_چه بلایی سرش اوردی
به چهره ی سفید شده ی آیسن نگاهی انداختم گفتم:
_من کاریش نکردم اومدم دیدم بیهوش شده توی اتاق خاتون
اگه بزاری کارمو کنم خیلی خوب میشه
وگرنه باید جنازه ی اینم کنار خاتون دفن کنی..
از حرفی که زدم به یکباره قلبم فشرده شد
ولی به خودم نهیب زدم و به اردوان خیره شدم
با شک و دودلی گفت:
_الان باید چیکار کنیم
به سمت بالا حرکت کردم گفتم:
_من میبرمش تو اتاقش
توهم سریع برو دنبال طبیب و بیارتش اینجا
اردوان با نارضایتی به سمت پایین حرکت کرد هنوز از در سالن بیرون نرفته بود که گفتم:
_راستی
کسی متوجه نشه
نمیخوام مراسم خاتون بهم بخوره
سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و بی حرف از عمارت زد بیرن زیر لب چندتا فوش جانانه به ماست بودنش دادم و سریع ایسن رو به اتاقش بردم