#پارت_۴۷۵
🎭🌀 بی احساس🎭🌀
وقتی بعداز مدتها دوباره چشمهام روی صورتش متمرکز شدن ته ته ته قلبم به سمیرا حق دادم با دونستن این موضوع که من و میثاق باهمیم اما بازم دلبسته اش بشه!
استدلال بی اساس و غیرقابل قبولی بود اما جمال میثاق آدم رو وادار میکرد به همچین نتیجه ای برسه!
و این رو فقط کسی میتونست درک بکنه که اون رو از نزدیک دیده باشه!
نفسم رو عمیق و طولانی بیرون فرستادم و گفتم:
-تقصیر توئه...
ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
-چی تقصیر من !؟
همچنان عصبانی و شاکی گفتم:
- تو هستی که این بچه رو هوایی میکنی!
این بچه مدرسه رو مبپیچونه و مثل دُم هی دنبالت اینور اونور میره...همش زیر سر توئه میثاق پزشکپور! منبع و منشا تمام دردسرا تویی!
قبل از اینکه میثاق بخوا چیزی بگه مرتضی بدون اینکه جلو بیاد گفت:
-من خودم میخوام برم سر یاختمون...خودم دلم میخواد معامله گری یاد بگیرم..من از چیزای مزخرف و بیفایده ای که تو مدرسه یاد میدن خوشم نمیاد...من میخوام چیزای دیگه ای یاد بگیرم...
با خشم گفتم:
-تو غلط کردی! تو گه خوردی! فکر کردی بابا نیست میتونی هر گهی دلت بخواد بخوری و به این بهونه ها بیخیال درس و مشق بشی؟
تو روم در اومد و گفت:
-اونش دیگه به خودم مربوط...این زندگی منه!
هر جور دلم بخواد همونطور میگذرونمش
به تو و بقیه هم ربطی نداره...
🎭🌀 بی احساس🎭🌀
وقتی بعداز مدتها دوباره چشمهام روی صورتش متمرکز شدن ته ته ته قلبم به سمیرا حق دادم با دونستن این موضوع که من و میثاق باهمیم اما بازم دلبسته اش بشه!
استدلال بی اساس و غیرقابل قبولی بود اما جمال میثاق آدم رو وادار میکرد به همچین نتیجه ای برسه!
و این رو فقط کسی میتونست درک بکنه که اون رو از نزدیک دیده باشه!
نفسم رو عمیق و طولانی بیرون فرستادم و گفتم:
-تقصیر توئه...
ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
-چی تقصیر من !؟
همچنان عصبانی و شاکی گفتم:
- تو هستی که این بچه رو هوایی میکنی!
این بچه مدرسه رو مبپیچونه و مثل دُم هی دنبالت اینور اونور میره...همش زیر سر توئه میثاق پزشکپور! منبع و منشا تمام دردسرا تویی!
قبل از اینکه میثاق بخوا چیزی بگه مرتضی بدون اینکه جلو بیاد گفت:
-من خودم میخوام برم سر یاختمون...خودم دلم میخواد معامله گری یاد بگیرم..من از چیزای مزخرف و بیفایده ای که تو مدرسه یاد میدن خوشم نمیاد...من میخوام چیزای دیگه ای یاد بگیرم...
با خشم گفتم:
-تو غلط کردی! تو گه خوردی! فکر کردی بابا نیست میتونی هر گهی دلت بخواد بخوری و به این بهونه ها بیخیال درس و مشق بشی؟
تو روم در اومد و گفت:
-اونش دیگه به خودم مربوط...این زندگی منه!
هر جور دلم بخواد همونطور میگذرونمش
به تو و بقیه هم ربطی نداره...