#پارت_۴۵۰
🎭🌀 بی احساس🎭🌀
زبونشو توی دهن چرخوند و بعد متفکرانه ته ریشش رو خاروند و درنهایت جواب داد:
-فردا عصر چطوره؟
خوشحال و راضی جواب دادم:
-عالیه...فردا آخرین کلاس منه...ساعت پنج تموم میکنم...راستی...چقدر آویز سوئیت خوشگله!
اهل خرید این جینگولک بازیا نبودی...
خیلی سریع گفت:
-پس من پنج میام دنبالت و مثل همیشه خیابون پایینی منتظرت می مونم!
مکث کرد.نگاهی به آویز انداخت و سرسری گفت:
-هنوزم اهل خرید، بقول تو جینگولک بازیا نیستم...یه هدیه از طرف کسی که باهاش حال نمیکنم ولی نشد نگیرم....
اینو گفت و به سرعت و بدون توضیح بیشتر به سمت ماشینش رفت و حتی تو مسیر اون آویز رو پرت کرد سمت سطل زباله ی آهنی .
تکیه به دیوار دادم و لبخند بر لب محو تماشاش شدم.
من محو تماشای اون بودمو و بقیه دِپرس اما امیدوار بابا رو نگاه میکردن.
مامان آهی کشید و آهسته گفت:
-کاش واقعا این دفعه باباتون ترک کنه! آخ اگه بشه...آخ اگ بشه...اگه باباتون مثل قدیماش بشه...اگه این کوفتی رو ترک کنه ما دیگه هیچی کم نداریم...همچی میشه نورعلی نور!
بدون هیچ حرفی سمت سطل رفتم و آویز رو برداشتم و بعدهم همراه بقیه رفتم داخل....
کرایه تاکسی رو حساب کردم و با برداشتن کوله پشتیم عجولانه پیاده شدم تا زودتر خودمو به کلاس برسونم.
همینکه بند پهن کوله رو روی دوشم انداختم و خواستم پاتند کنم سمت ورودی دانشگاه با یوسف سعادت چشم تو چشم شدم و نمیدونم چرا این چشم تو چشم شدن منو یاد سیلی و حرفهای درشت و معنی دار میثاق و قهر طولانی و بدمون انداخت...
🎭🌀 بی احساس🎭🌀
زبونشو توی دهن چرخوند و بعد متفکرانه ته ریشش رو خاروند و درنهایت جواب داد:
-فردا عصر چطوره؟
خوشحال و راضی جواب دادم:
-عالیه...فردا آخرین کلاس منه...ساعت پنج تموم میکنم...راستی...چقدر آویز سوئیت خوشگله!
اهل خرید این جینگولک بازیا نبودی...
خیلی سریع گفت:
-پس من پنج میام دنبالت و مثل همیشه خیابون پایینی منتظرت می مونم!
مکث کرد.نگاهی به آویز انداخت و سرسری گفت:
-هنوزم اهل خرید، بقول تو جینگولک بازیا نیستم...یه هدیه از طرف کسی که باهاش حال نمیکنم ولی نشد نگیرم....
اینو گفت و به سرعت و بدون توضیح بیشتر به سمت ماشینش رفت و حتی تو مسیر اون آویز رو پرت کرد سمت سطل زباله ی آهنی .
تکیه به دیوار دادم و لبخند بر لب محو تماشاش شدم.
من محو تماشای اون بودمو و بقیه دِپرس اما امیدوار بابا رو نگاه میکردن.
مامان آهی کشید و آهسته گفت:
-کاش واقعا این دفعه باباتون ترک کنه! آخ اگه بشه...آخ اگ بشه...اگه باباتون مثل قدیماش بشه...اگه این کوفتی رو ترک کنه ما دیگه هیچی کم نداریم...همچی میشه نورعلی نور!
بدون هیچ حرفی سمت سطل رفتم و آویز رو برداشتم و بعدهم همراه بقیه رفتم داخل....
کرایه تاکسی رو حساب کردم و با برداشتن کوله پشتیم عجولانه پیاده شدم تا زودتر خودمو به کلاس برسونم.
همینکه بند پهن کوله رو روی دوشم انداختم و خواستم پاتند کنم سمت ورودی دانشگاه با یوسف سعادت چشم تو چشم شدم و نمیدونم چرا این چشم تو چشم شدن منو یاد سیلی و حرفهای درشت و معنی دار میثاق و قهر طولانی و بدمون انداخت...