رمان سپیده مختاریان(هنرِ فاصله ها)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


نویسنده رمانهای:
اینترنتی: طلوع_قلبهای شیشه ای_روزنه ای برای زندگی
چاپی:کتیبه دل و اوپال(نشرشقایق) بار دیگر تو (صدای معاصر) و ساز عشق سوز دل
🌹اینستاگرام🌹
https://www.instagram.com/smokhtariyan
🌹گروه نقد🌹
https://t.me/joinchat/BNrJWUPcWt0L3vODXFmn9w

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Привет Telegram Support!
Мы уважаем законы об авторском праве. И мы не порнография.


سلام صبح بخیر.
فایل رمان هنر فاصله ها از ابتدا تا انتهای پست 125
پسورد فایل 123456 هست.
ممنون از همراهیتون.




Репост из: انتشارات صدای معاصر
عیارسنچ رمان بار دیگر تو؟.pdf
1.1Мб
اینم از عیارسنج رمان زیبای #بار_دیگر_تو 😍😍


خلاصه کتاب:

خلاصه داستان: سرمه دختری مستقل، موفق و هنرمند در زمینه سوزن دوزی است و به تنهایی در تهران و دور از خانواده اش که ساکن اصفهان هستند روزگار می گذراند.
پدر او را برای انجام کاری مهم به اصفهان فرا می خواند. کینه ای قدیمی بین او و پدرش موجب می شود در ابتدا خواسته پدر که مدیریت کارخانه فرش است را نپذیرد ولی با دلیل و برهان قانع می شود.
سرمه به تهران بر می گردد و زمانی که برای مدیریت کارخانه می رود با همسر سابقش روبرو می شود. نیمی از سهام کارخانه متعلق به اوست...

👈امیدوارم عیارسنج‌ها خیلی بهتون کمک کنه برای انتخاب‌تون. به هر حال تا حدی با داستان آشنا می‌شید و همین‌طور با قلم نویسنده عزیز👍

#بار_دیگر_تو
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_صدای_معاصر


🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛


Репост из: انتشارات صدای معاصر

پیش‌فروش رمان جدید و جذاب #بار_دیگر_تو شروع شد😍خیلی عاشقانه و دلبره😍😍🧡💛🙆‍♀️
چقدرم طرح جلدش خوشگله من خودم به شدت عاشقش شدم😍ترکیب جذاب رنگ صورتی و توسی👍👍

🧡دوستان عزیزم این پیش‌فروش تا ده روز دیگه ادامه داره...یعنی تا یکشنبه ۱۶خردادماه🧡

راستی این کتاب همرا با امضای نویسنده‌ی عزیزمون خانم سپیده مختاریان و بوک‌مارک‌هایی هست که ایشون برای مخاطبینشون تهیه دیدن🌹

#بار_دیگر_تو
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_صدای_معاصر

قیمت پشت جلد: ۱۲۵۰۰۰ تومان
قیمت با تخفیف ۱۵ درصدی : ۱۰۶۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۴۹۷ ص
نوع جلد : گالینگور

ثبت سفارش هم از طریق دایرکت و هم از طریق آیدی تلگرام نشر انجام می‌شه.

پ.ن: بعد از واریز و ارسال فیش واریزی صبر بفرمایید ادمین ثبت تشریف بیارن و سفارشتون رو ثبت کنن. خیالتون راحت باشه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و سفارشاتتون ثبت می‌شه😉


خیلی زود فایل عیارسنج رمان بار دیگر تو رو براتون می‌ذارم. 😍



🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡


سلام روز بخیر پست جدید تقدیم نگاه مهربانتون.


پست -126
کف سرش گزگز می کرد. نایلون را به دست پری خانم سپرد و کنار دیگ بزرگ ایستاد. پری خانم گفت: چرا انقدر خودتو اذیت می کنی ملوک. توکلت به خدا باشه.
ملوک خانم دست کشید زیر چشمش و گفت: به محمد سپردم. قول داده پیداش کنه.
دلش دریایی بود که موج هایش در پی هم می دویدند.
پری خانم ان شالله بلندی گفت و اولین ظرف را پرکرد. در خلسه بود. توجهش به جمع قطع شده بود و صداها محو. فقط حرکت تند دست پری خانم و در پی اش بقیه را می دید. با آمدن زهرا، به بهانه تعویض لباس، جمع را ترک کرد. به تنهایی، هر چند کوتاه نیاز داشت.
زیر دوش آب ایستاد. دلش نمی خواست به چیزهایی که در سرش پیچ می خوردند بها دهد. اصلا امکان داشتن یا نداشتن فکری که در سرش بود مهم نبود. الان و این لحظه نمی خواست خودش را درگیر کند.
در سریع ترین زمان ممکن، موهایش را سشوار کشید و لباس پوشید. با اینکه میلی به رفتن نداشت ولی بخاطر ملوک خانم از سوییت بیرون زد.
به دعوت ملوک خانم کنارش سر سفره نشست. مراسم چند دقیقه ای بود که آغاز شده بود. حال غریبی داشت. دلتنگی و غمی غریب که چاشنی مهر به آن افزوده بودند. صلوات آخر مراسم را دادند. دستمال را زیر چشمش کشید. گریه کرده بود و همین گریه ها سبکش کرده بودند و چقدر به این سبکی احتیاج داشتم.
ملوک خانم جمع را دعوت به خوردن کرد. نگاهش روی سفره رنگین رفت و برگشت. اصلا اشتها نداشت. احترام را بلد بود. بشقاب ملوک خانم را برداشت و پرسید چه میل دارد؟ ملوک خانم لبخند زیبایی زد و در جوابش گفت: مرسی دخترم یه مقدار آش بریز برام.
ملاقه ای آش در بشقاب ریخت و جلویش گذاشت. زنی مسن روبرویش نشسته بود. از زمان آمدن سنگینی نگاهش را حس کرده بود. نگاهش را به زن داد. جوابش لبخند بود. . کاسه آش فاصله ای با او داشت. تعارف کرد و گفت: بدید من براتون بریزم.
زن فوری استقبال کرد و بشقاب را به او سپرد. رو به ملوک خانم گفت: خدا نوه تو حفظ کنه. خیلی خانمه. چهره ش منو یاد بهار می ندازه. دختر بهاره؟
تیر دوم امروز درست به قلبش اصابت کرد. سوزشی عمیق داشت. سر ملوک خانم کج شد. توجهش به صدا جلب شد. پس از لختی سکوت دستش آرام روی پای او نشست. گفت: نوه ام نیست ولی مثل دخترم می مونه برام.
سعی کرد سوتفاهم پیش آمده را رفع و رجوع کند. آن هم با لبخندی مسخره کنج لبش.
زن کوتاه نیامد و گفت: جدی میگی. اما خیلی شبیه بهار می مونه. انگار یه سیبن که از وسط نصفشون کردی با هم.
موقع گذاشتن بشقاب آش مقابل زن دستش لرزید. سنگینی دست ملوک خانم را هم روی پایش حس کرد. سکوت طولانی ملوک خانم نشان از حال نه چندان خوبش داشت. هربار اسم دخترش را می شنید به همین حال و روز می افتاد.
زهرا مشغول پذیرایی بود. توجهش به این سمت و صحبت ها جلب شد. گره ای به ابرو انداخت و گفت: خانم ساقی چه حرفا میزنید. کجای سماء شبیه خاله بهار منه؟
بعد زیر لب غر زد که چرا همه بحث را به خاله اش می کشند.
خانم ساقی دیگر چیزی نگفت و همه دوباره مشغول خوردن شدند. مراسم تمام و مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. او اما خودش نبود.
دیگر حوصله ماندن در جمع را نداشت. به محض رفتن مهمان ها با اجازه از ملوک خانم خانه را ترک کرد. حتی برای کمک و جمع کردن خانه تعارف نکرد. روبروی آینه اتاق نشست و خیره شد به خودش. به خودی که راغب بود با تمام بحث های پیش آمده امروز، دختر ملوک خانم را ببیند. حال عجیبی داشت. از همان ها که توصیفش سخت است.


سلام ایام به کام.
رمان ادامه داده میشه. هفته ای دو پارت روزهای یکشنبه و چهارشنبه.
کانال خصوصی میشه و لینک به کسی داده نمیشه. پست ها تا اینجا پاک شدن و ادامه رو برای مخاطبای وفادارم می ذارم.
تنتون سلامت و دلتون شاد.


سر بالا انداخت و لبخند کمرنگی چاشنی لبانش. گفت: این چه حرفیه. هر کاری انجام دادم با رضایت خودم بود. بعدم من بچه روستام. الکی خسته نمی شم. امروز یک دهم کارای روتین روستارو انجام ندادم.
هیچ وقت ابایی از گفتن اینکه بچه روستا بود نداشت. گاهی حتی افتخار هم می کرد. این لحظه از همان لحظه ها بود.
دوست ملوک خانم که پری نام داشت زیر یکی از قابلمه ها را خاموش کرد و گفت: ملوک آماده است. بیشتر بمونه ته دیگ میشه.
ادامه جمله اش خطاب به او بود. پرسید: دخترای روستا همه زرنگن. شما اهل کجایی دخترم؟
اسم روستا را با غرور گفت و حس کرد قلبش می سوزد. یه زمانی تمام هم و غمش روستا بود و مردمش.
شیفتگی کار دستش داشت. همه قشنگی های رویایی روستا در خاطرش زنده شد و وادارش کرد بگوید: نمی دونم تا حالا رفتید یا نه. روستامون مثل بهشته مثل یه تابلو نقاشی زنده می مونه.
پری خانم به ظرف های یکبار مصرف اشاره کرد و گفت: دخترم ظرفارو میدی؟ ملوک غذارو بکشیم دیر نشه؟
- باشه حتما.
ظرفها کنار پای ملوک خانم بود. خم شد و پلاستیک بزرگ ظروف یکبار مصرف را بلند کرد. پری خانم دوباره سوالش را تکرار کرد. متعجب از سکوت ملوک خانم در همان حالت خمیده چرخید و نگاهش کرد.
به ناکجاآباد خیره بود. قطره اشکی در چشمش درخشید. ریزش اشک همراه شد با لب باز کردنش. آهی کشید و گفت: بهی هم یه روزی مثل همین جمله رو بهم گفت. مثل بهشته. مثل یه تابلوی نقاشی زنده.


#پست_125
پاییز با تمام وجود در حیاط خانه ملوک خانم قدرت نمایی کرده بود. همه جا پوشیده از برگ های چند رنگ بود. صدای خش خش برگ ها زیر پا موسیقی دلنشینی داشت اما به نظر ملوک خانم خوشایند نبود.
زهرا جاروی دسته بلند را به او داد و کوتاه تر را برای خودش برداشت. هر کدام گوشه ای را انتخاب و مشغول جمع کردن شده بودند. کارشان یکساعتی به طول انجامید. بوی آش رشته مخلوط شده بود با عطر زعفران شله زرد و عدس پلوکل حیاط را برداشته بود. ملوک خانم سفره نذر داشت و از همان صبح زود خانه پر شده بود از مهمان. هر کسی گوشه ای از کار را گرفته و درگیر مهیا کردن بساط سفره بودند.
به تل برگهای تلنبار شده روی هم نگاه کرد و گفت:تو کیسه رو نگه دار من جمع می کنم.
زهرا یکی از کیسه های بزرگ سیاه را از هم باز کرد و به سمت جایی که او ایستاده بود قدم برداشت و گفت: بیا جمعشون نکنیم.
منتظر نگاهش کرد. ادامه داد: حیفه این کمرِ دولا نیست که با نتیجه کارمون عکس نگیریم.
لبش به لبخند از هم باز شد و گفت: فکر کنم یه دهمش کار تو باشه. اگه میخوای عکس بگیری اون گوشه باید بایستی.
زهرا کیسه بزرگ را رها کرد و با حرکتی از پشت خودش را روی برگها انداخت و نشست. گفت: من چیکار کنم تو انقدر زرنگی تا من به خودم جنبیدم دیدم تو همه رو جمع کردی.
نگاهش با چشمانی از حدقه در آمده روی دختر دیوانه ثابت ماند. نیمی از برگها به هوا رفته و دوباره پخش حیاط شده بودند.
نتوانست مقاومت کند. تشر زد: دیوونه چیکار کردی؟! همه دوباره پخش شدن. عمرا اگه کمکت کنم.
کل صورت زهرا لبخند شده بود. بی خیال دست در جیب سوییشرتش برد و گوشی اش را بیرون کشید. بدون نگاه به شاهکارش گفت:
_حالا بیا ازم چند تا عکس پاییزی خوشگل بگیر. تا بعدم خدا بزرگه.
کاری که نباید می شد، شده بود. نفسش را رها کرد و جارو را گوشه ای انداخت. دستهایش را بهم کوبید تا گرد و خاک احتمالی زدود شود. قدم برداشت سمت او و گوشی را با حرص گرفت: عکسارو می گیرم ولی کمکت نمی کنم. خودت تنها باید جمع کنی.
زهرا همان طور سرخوش کامل رو برگها درازکش شد و گفت: باشه بابا. بد اخلاق. از بالا بگیر برگا زیر سرم رنگی رنگی معلوم باشن.
چند عکس با ژست های مختلف از زهرا گرفت. شور و هیجانش به او هم منتقل شده بود. وقتی زهرا پیشنهاد داد تا چند تایی هم از او بگیرد مخالفت نکرد. کار عکاسی تمام شد. لبخند شیطانی روی لبانش جا خوش کرده بود برخلاف زهرا که حالا مظلومانه و در گل مانده خیره اش شده بود.
مجال حرف و سخن نداد. جارو را برداشت و قدم زد سمت زهرا و تل برگها. شاید گمان کرد قصد کمک دارد. لب‌هایش از هم باز شد. اما زهی خیال باطل. ابدا کمکش نمی کرد.
ابرو بالا داد و با گرفتن جارو سمتش گفت: برگا دستتو می بوسن.
باد زهرا خالی شد.با تکان جارو در هوا ادامه داد: جمع کن بعد شاید کیسه هارو برات نگه داشتم.
زهرا ناچار و با حرص جارو را گرفت و مشغول شد. این دختر انگار در زندگی کار نکرده بود. اگر همین طور فس فس می کرد تا صبح هم به نتیجه نمی رسیدند. اما محال ممکن بود از حرفش برگردد. فقط گفت: اینجوری کارت زیاد تر میشه. از یه سمت شروع کن بیا جلو.
زهرا زبان درازی کرد و با شکلکی گفت: باشه بانو شما امر کن.
خنده اش را فرو خورد. ریختن برگها در کیسه دیگر برگشتن از حرفش محسوب نمی شد. پس او هم مشغول برگهای از قبل جمع شده شد. خیلی زود هر دو روی ایوان بودند و حیاط تمیز تمیز. با وجود سردی هوا بخاطر قابلمه های روی اجاق آن قسمت گرم بود.
ملوک خانم صندلی اش را کنار گاز گذاشته بود. توانایی انجام کاری نداشت ولی نمی خواست خودش را از حضور در جمع بی بهره کند. مخصوصا که دو تا از دوستانش هم برای کمک آمده بودند و سرگرم صحبت با آن ها شده بود. مینا خانم درب قابلمه آش را گذاشت. سرش را بلند کرد. چین ریزی گوشه چشم و لبهایش نشست. زیبا بود و وقتی لبخند می زد چهره اش حالت مهربانی به خود می گرفت. از بعد از تولد محمد امین مهربانی و صمیمتش را بیشتر بروز داده بود. گفت: خسته نباشی.
جوابش لبخندی متقابل بود و گفتن سلامت باشید.
ملوک خانم متوجه شان شد. نگاهش به سمت آن ها چرخید. همزمان گفت: خیلی خسته شدید. دستتون درد نکنه.
زهرا غرغرکنان گفت: فقط خسته شدیم مامان ملوک؟ کمرمون شکست. برم یه دوش آب گرم بگیرم بلکه بتونم کمر دولامو صاف کنم. گفته باشم اینا کارای عزیزدردونه هاتونه نه من و سماء.
ملوک خانم انگار به غلو کردن های بیخودی زهرا عادت داشت. لبخند زد و بی اهمیت به غرولندش گفت: برو دوش بگیر مادر بهتر میشی.
زهرا ابرو در هم کرد و در حال رفتن سمت در ورودی گفت: حواسم هست تا حرف پسرا میشه ریز می پیچونی.
همه جا این فرق گذاشتن ها برقرار بود. حالا جایی کمتر و جای دیگر بیشتر. ملوک خانم او را مخاطب قرار داد و گفت: زهرا معمولا شلوغش می کنه ولی از حق نگذریم خیلی خسته شدید. حلال کن دخترم.


Репост из: انتشارات شقایق
#چاپ_دوم
#اوپال
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_شقايق


Репост из: Jashnvareh_roman
گروه جشنواره رمان ایرانی به اطلاع علاقمندان می‌رساند:در تاریخ بیستم‌وپنجم دی‌ماه،پنجشنبه،ساعت سه تا پنج بعد از ظهر،جلسه‌ی بحث و گفتگو درباره‌ی رمان اوپال،نوشته‌ی خانم سپیده مختاریان،از نشر شقایق؛برگزار خواهد شد.به دلیل شیوع ویروس کرونا،این جلسه نیز مانند جلسه‌ی قبل،به صورت مجازی برگزار خواهد شد

#جشنواره_رمان_ایرانی #جلسه_بحث_و_گفتگو #اوپال #سپیده_مختاریان #نشرشقایق
https://www.instagram.com/p/CIpgppYhAj8/?igshid=1uo141thggdpi


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: انتشارات شقایق
#چاپ_اول #اوپال با استقبال شما عزیزان #تمام_شد


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: انتشارات شقایق
‏📚 ‌‎#اوپال
📝 نویسنده: #سپیده_مختاریان
📖تعداد صفحات: ۵۳۸
📜 جنس کاغذ: #بالک
💰قيمت: ۸۵/۰۰۰ تومان

📖برشی از کتاب:
نفهمید چه می‌کند؟ عصبی و دستپاچه دو بار پشت سر هم می‌گوید:
-ببخشید، ببخشید.
به داخل خانه می‌رود.
خورشید گیج و سردرگم می‌ماند. عزیز امیربهادر است؟ لبخند می‌زند. خدا همین نزدیکی‌هاست. حسش می‌کند. یک نفر چه‌ها که نمی‌تواند با قلب و احساست بکند! می‌تواند هم دلیل حال خوشت باشد و هم حال ناخوشت. تو که هستی که خورشید با تو طلوع و غروب را تجربه می‌کند؟
دستش را روی گردنبند اوپال دور گردنش می‌گذارد. اوپالی که هر بار مهر امیربهادر به اوج می‌رسد، دمایش نامتعادل بالا می‌رفت. اصلا همه رنگ می‌شد و می‌درخشید.
قطره اشکی با یادآوری «عزیزم» گفتن و آغوش امیربهادر پایین می‌ریزد. واقعا امیربهادر دوباره درگیر حس آن روزها شده؟ خواب است یا بیدار؟
.

#انتشارات_شقايق
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_باز #کتاب_دوست #کتابگردی #کتاب_جدید #کتاب #کتابخوانی #کتاب_بخوانیم #کتابخوان #کتاب_خوانی #کتابباز #کتابگردی #رمان#رمان_عاشقانه #رمان_ایرانی #پیشنهاد_کتاب #معرفی_کتاب




Репост из: Неизвестно
خواندن رقص قلم شما مثل دیدن صحنه‌ای است زیبا از یک کنسرت تمام عیار، کنسرتی همراه با موسیقی و رقص و این برای من قطعا شانس بزرگی بوده و همیشه هست.
روز جهانی نویسنده مبارک❤️


این یه مدل از گردنبندی که سما درست می کنه. فقط مال محمد امین یه موتور و موتورسوار بود☺️



Показано 20 последних публикаций.

2 299

подписчиков
Статистика канала