رمان سپیده مختاریان(کاژه)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


نویسنده رمانهای:
اینترنتی: طلوع_قلبهای شیشه ای_روزنه ای برای زندگی
چاپی:کتیبه دل و اوپال(نشرشقایق) بار دیگر تو (صدای معاصر) و ساز عشق سوز دل
🌹اینستاگرام🌹
https://www.instagram.com/smokhtariyan

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


*
با صدای زنگ گوشی به سختی پلکهایم را باز کردم. پیامک از بانک بود و درخواست وام بازنشستگی بابا عماد را رد کرده بودند. پوفی کشیدم از خوش خبری صبح! دیشب تا از بیمارستان به خانه بیایم و بخوابم ساعت سه شده بود. این دیر خوابیدن های هر شبه و بیداری زود هنگام بدنم را تضعیف کرده بود. موقع بلند شدن سرم گیج رفت. یادم آمد کل دیروز فقط یک وعده غذا خورده بودم که آن هم بخاطر تمرین قبل از نمایش نیمه مانده بود. رفتم سر یخچال و شیشه مربا را بیرون کشیدم. یک قاشق برای غلبه بر ضعفم توی دهان گذاشتم. دوش سریعی گرفتم و از خانه بیرون زدم.
توسلی با دو عدد نان تازه مقابلم در آمد. لبخند زدم و صبح بخیر گفتم.
قبل از اینکه از کنارش رد شوم گفت: ماهور دخترم. بفرما نون تازه.
پیرمرد عادت داشت معمولا این طور صدایم بزند. شرمنده محبتهای خودش و حاج خانم بودم.
ایستادم و گفتم: نوش جان میل ندارم.
این دست و آن دست کرد و بلاخره گفت: تونستی جایی پیدا کنی؟
سر به زیر انداختم و گفتم: نه با این پولی که من دارم. سخت جایی پیدا میشه.
با متانت همیشگی گفت: ایشالله پیدا می کنی بابا جان. شرمنده ام. منم این خونه رو خریدم برای پسرم. این یکسال بخاطر طرح خانمش نشد که مراسم ازدواج برگزار کنن. ماه دیگه عروسیشونه. میخواد یه سری تعمیرات توی خونه انجام بده. اگه بتونی تا آخر هفته تخلیه کنی منم شرمنده پسر و عروسم نمیشم.
تا همین الان هم زیادی در حقم لطف کرده بودند. دیگر توقع بیشتر داشتن بی انصافی بود. سر تکان دادم و گفتم: دست شما درد نکنه. هر جور شده تا آخر هفته یه جا اجاره می کنم.
-مرسی دخترم. می دونی که دستم خالیه. یه حقوق بازنشستگی دارم و همه پس اندازمم دادم این خونه رو خریدم. وگرنه کمکت می کردم. از روی عماد شرمنده ام.
- این چه حرفیه. شما همین یه سالم بزرگواری کردین. من هرجا هم برم هیشه یادم می مونه که چقدر شما و حاج خانم این یکسال کمکم کردین. الانم لطفا اصلا معذب و ناراحت نباشین. من درستش می کنم.
بلاخره لبخند کمرنگی زد و گفت: دست خدا همراهت.
خداحافظی کردم و با شونه های افتاده تا سر کوچه قدم برداشتم. کل پول خانه، خرج بیماری بابا عماد شده بود و چیز زیادی ته حسابم نبود. تمام امیدم به وام بود که آن هم نشده بود. هیچ کسی را نداشتم که کمکم کند. از کل دنیا عمه پیری داشتم که با پسر و عروسش زندگی می کرد. وضعیت زندگی آن ها، خیلی بدتر بود. باز من کار می کردم و حقوق بازنشستگی بابا عماد را داشتم. شهرام که کارگر روزمزد کارخانه ای بود و به سختی خرج خودش و عمه و بچه هایش را می داد.
برای تاکسی دست بلند کردم.
#پست_چهارم
#کاژه


این همه اصرار بابا عماد و فری را درک نمی کردم. به غرورم بر می خورد دنبال کسی بگردم که سر سوزنی بودن من برایش اهمیتی نداشتم. الان سراغش می رفتم و چه می گفتم؟ که من وسط زندگی کم آوردم کمکم کن؟ نمی شد. 
چند دقیقه باقی مانده، ناخن هایش را که کمی بلند شده بود گرفتم. قربان صدقه اش رفتم و فال گرفتم. هر دو معتاد شعرهای حافظ و فال بودیم. زیر لب برایش خواندم.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
*
#پست_سوم


از پشت شیشه اتاق آی سی یو برایش دست تکان دادم. از نگاهش می خواندم که او هم مثل من منتظر بوده. دلخوش بودیم به همین دیدارهای شبانه. کل روز که گرفتار بودم. تنها وقت آزادم می شد نه شب به بعد.
خانم شاهد، پرستار این شیفت دست روی شانه ام گذاشت و گفت: می خوای بری پیشش؟
به عادت همیشه سرم را کج کردم و با نهایت شوق گفتم: میشه؟
لبخند مهربانی زد و گفت: یه دونه ماهور که بیشتر نداریم.
بعد از این چند ماه، تمام پرستارهای بخش مرا می شناختند ولی خانم شاهد از همه مهربان تر بود. یا شاید بقیه سخت گیرتر بودند. خودش زنگ آی سی یو را زد و در را برایم باز نگه داشت. سریع گان و رو کفشی را پوشیدم و داخل شدم. با سیمین یکی دیگر از پرستارهای شیفت سلام و احوالپرسی آرامی کردم و به سمت بابا عماد رفتم. اولین کار بوسیدن دستی بود که آنژوکت به آن وصل بود. لب زدم خوبی؟
با بستن چشم جوابم را داد.
دست روی سر بی مویش کشیدم. دلم برای مظلومیتش سوخت. خیلی لاغر شده بود. استخوان های گونه اش بیرون زده و هر بار دیدنش در این وضعیت دلم را می سوزاند. سعی کردم مثل تمام این سه سال قوی باشم. لبخند بزنم و وانمود کنم همه چیز درست می شود. فری می گفت این نیز بگذرد ولی خبر نداشت این گذشتن چه بر سر من می آورد. لبخند زدم و گفتم: چهارمین شب نمایشم تمام شد. امشبم خوب بود اما نمی دونم چرا شیرین بازم دیالوگ یادش رفت یه جا تپق زد. شانس آوردیم بهار جمعش کرد. کارد به پارسا می زدی خونش در نمیومد. مردک نچسب.
چشم هایم را لوچ کردم و گفتم: چیه؟ خب مگه دروغ میگم. اصلا نمی تونم با اون همه غرور و ادعاش رابطه برقرار کنم. مرد باید مثل بابا عماد من، مهربون باشه. خطاهارو ببخشه. حالا گیریم دو جا بچه ها خراب کردن چه عیبی داره؟ همه تازه کاریم و اول راه.
خیره شدم به چشمهایش و گفتم: انقدر دوست داشتم می تونستی بیای و نمایشمو ببینی. باید قول بدی زودتر رو به راه بشی.
سعی کرد ماسک اکسیژن را پایین بکشد که مانعش شدم و گفتم: می دونم. می دونم تو هم دوست داری. باید همه سعیتو بکنی. من به جز تو کیو دارم؟
هنوز دستم را برنداشته بودم که اینبار ماسکش را پایین کشید و بریده بریده گفت: ب..رو.... س... را....غ ما...هد.
کل این چند ماه تمام حرفش همین بود. ماسک را سر جایش برگرداندم و برای راحت کردن خیالش گفتم: میرم. این چند شب اجرا که تموم بشه وقتم آزاد میشه. میرم دنبالش.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پست_سوم


ترک موتورش نشستم. مخالفت مثل همیشه روی او جواب نمی داد. کلاه کاسکتش را به من داد. برای تغییر حال و هوایش گفتم: شاید به پیشنهاد پارسا فکر کردم.
ندیده می دانستم که صورتش در هم شده. غلط می کنی بلندی فریاد زد.
خنده ام را بی قید رها کردم و گفتم: قشنگ و خوشتیپ نیست که هست . پولشم که از پارو بالا میره. فقط یه خورده هوله. اونم چاره داره. از روش های جذب استفاده می کنم که فقط به من فکر کنه.
زیر لب فحش بدی داد. موهای فرفری اش بخاطر باد بیشتر از همیشه در هم پیچ خورده بود. گفت: تو فقط برو دنبال ماهد. غلط اضافه ای بکنی من می دونم و تو.
به عادت همیشه آرام روی شانه اش زدم و گفتم: اینا که شوخی بود ولی فری واقعا دلم نمی خواد برم. بهم برخورده دیده نشدنم..
-بهت برنخوره. به این فکر کن اگه نری باید به جاش چه راهی بری. اونوقت بهت بیشتر بر میخوره. یه عمر مارو ندیدن. تو تنها آدمی نیستی که توی این دنیا نادیده گرفته شده. آخریشم نیستی.
بحث همین جا تمام شد. می دانست تا خودم نخواهم هیچ کاری نمی کنم و ادامه دادنش فایده ای ندارد. اول مرا رساند و بعد برای تحویل بسته اش رفت. لحظه آخر دلگرمی داد و گفت: بازم بدون اگه نخواستی بری سراغ ماهد موتورو میفروشم.
دلم نیامد بگویم مگر با این تورم و قیمت ها، پول موتور به جایی می رسد؟ فقط پلک روی هم گذاشتم و مهربان گفتم: یه دونه ای فری فرفری.
*
#رمان_کاژه
#پست_دوم
#سپیده_مختاریان


ماهور:
پد آرایش را روی صورتم کشیدم تا ته مانده گریم پاک شود. همه بچه ها رفته بودند و آخرین نفر من و فرید مانده بودیم. فرید طبق معمول بعد از هر نمایش، کنار آینه تکیه داده بود و یکسره حرف می زد.
-برنامه ات چیه؟
به جلو خم شدم. با نگاه کردن دقیق به صورتم و مطمئن شدن از تمیزیش گفتم: هیچی میرم بیمارستان.
نوچی کرد و گفت: خودتو نزن به اون راه. منظورم اینه بلاخره تصمیم گرفتی بری دنبالش یا نه؟
بلند شدم و در حال جمع و جور کردن وسایل از روی میز گفتم: فکر می کنی فایده ای داره؟ کسی که این همه سال سراغی ازم نگرفته. اصلا مرده و زنده من براش فرقی نداشته، حالا دلش به حالم می سوزه. دلت خوشه ها.
-حالا که چی؟ یه تیری تو تاریکی می ندازی یا به هدف می خوره یا نه؟ چاره دیگه ای داری؟
-نمی دونم بذار ببینم می تونم با توسلی به توافق برسم. شاید یک ماه دیگه بهم مهلت بده.
دستمال سرم را تنظیم کردم و کوله ام را برداشتم و گفتم: بلاخره یه چیزی میشه. نه؟
تکیه از دیوار برداشت. دو دستش را به جیب برد و متاسف گفت: چی می شد می تونستم کمکت کنم. خودت که می دونی اوضاع منم زیاد رو به راه نیست. دار و ندارم همین موتوره که نمی ذاری بفروشم.
اخم کردم و ضربه آرامی به کتفش زدم و گفتم: دیگه چی؟ بذارم موتورتو بفروشی تا بیکار بشی؟ خرجتو چطور در میاری؟ بهش فکر نکن. یه کاریش می کنم حالا سلیمم یه قولایی داده. کاری نداری من برم دیگه.
سوییچ موتور را برداشت و گفت: کجا؟ صبر کن خودم می رسونمت.
-مگه نگفتی یه بسته داری باید برسونی. مسیرمون به هم نمیخوره.
-اول تو رو می رسونم.
نگاهی به چشم های روشنش انداختم. چشم هایش به زلالی قلبش بود. فرید تنها دوستی بود که از همان سالهای اول دانشگاه، بی چشم داشت کنارم بود. دردهایم را می دانست. اصلا جنس درد را می شناخت. من و او و شیرین مثل سه راس مثلثی بودیم که بهم گره خورده و برای بالا آمدن تلاش کرده بودیم.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پارت_1


به نام خدایی که جسارت شروعی دوباره را در وجود ما قرار داد.
بعد از مدتها، شاید روزهایی نزدیک به سال، سلام.


Репост из: انتشارات صدای معاصر
عیارسنچ رمان بار دیگر تو؟.pdf
1.1Мб
اینم از عیارسنج رمان زیبای #بار_دیگر_تو 😍😍


خلاصه کتاب:

خلاصه داستان: سرمه دختری مستقل، موفق و هنرمند در زمینه سوزن دوزی است و به تنهایی در تهران و دور از خانواده اش که ساکن اصفهان هستند روزگار می گذراند.
پدر او را برای انجام کاری مهم به اصفهان فرا می خواند. کینه ای قدیمی بین او و پدرش موجب می شود در ابتدا خواسته پدر که مدیریت کارخانه فرش است را نپذیرد ولی با دلیل و برهان قانع می شود.
سرمه به تهران بر می گردد و زمانی که برای مدیریت کارخانه می رود با همسر سابقش روبرو می شود. نیمی از سهام کارخانه متعلق به اوست...

👈امیدوارم عیارسنج‌ها خیلی بهتون کمک کنه برای انتخاب‌تون. به هر حال تا حدی با داستان آشنا می‌شید و همین‌طور با قلم نویسنده عزیز👍

#بار_دیگر_تو
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_صدای_معاصر


🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛


Репост из: انتشارات صدای معاصر

پیش‌فروش رمان جدید و جذاب #بار_دیگر_تو شروع شد😍خیلی عاشقانه و دلبره😍😍🧡💛🙆‍♀️
چقدرم طرح جلدش خوشگله من خودم به شدت عاشقش شدم😍ترکیب جذاب رنگ صورتی و توسی👍👍

🧡دوستان عزیزم این پیش‌فروش تا ده روز دیگه ادامه داره...یعنی تا یکشنبه ۱۶خردادماه🧡

راستی این کتاب همرا با امضای نویسنده‌ی عزیزمون خانم سپیده مختاریان و بوک‌مارک‌هایی هست که ایشون برای مخاطبینشون تهیه دیدن🌹

#بار_دیگر_تو
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_صدای_معاصر

قیمت پشت جلد: ۱۲۵۰۰۰ تومان
قیمت با تخفیف ۱۵ درصدی : ۱۰۶۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۴۹۷ ص
نوع جلد : گالینگور

ثبت سفارش هم از طریق دایرکت و هم از طریق آیدی تلگرام نشر انجام می‌شه.

پ.ن: بعد از واریز و ارسال فیش واریزی صبر بفرمایید ادمین ثبت تشریف بیارن و سفارشتون رو ثبت کنن. خیالتون راحت باشه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و سفارشاتتون ثبت می‌شه😉


خیلی زود فایل عیارسنج رمان بار دیگر تو رو براتون می‌ذارم. 😍



🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡


Репост из: انتشارات شقایق
#چاپ_دوم
#اوپال
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_شقايق


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: انتشارات شقایق
#چاپ_اول #اوپال با استقبال شما عزیزان #تمام_شد


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: انتشارات شقایق
‏📚 ‌‎#اوپال
📝 نویسنده: #سپیده_مختاریان
📖تعداد صفحات: ۵۳۸
📜 جنس کاغذ: #بالک
💰قيمت: ۸۵/۰۰۰ تومان

📖برشی از کتاب:
نفهمید چه می‌کند؟ عصبی و دستپاچه دو بار پشت سر هم می‌گوید:
-ببخشید، ببخشید.
به داخل خانه می‌رود.
خورشید گیج و سردرگم می‌ماند. عزیز امیربهادر است؟ لبخند می‌زند. خدا همین نزدیکی‌هاست. حسش می‌کند. یک نفر چه‌ها که نمی‌تواند با قلب و احساست بکند! می‌تواند هم دلیل حال خوشت باشد و هم حال ناخوشت. تو که هستی که خورشید با تو طلوع و غروب را تجربه می‌کند؟
دستش را روی گردنبند اوپال دور گردنش می‌گذارد. اوپالی که هر بار مهر امیربهادر به اوج می‌رسد، دمایش نامتعادل بالا می‌رفت. اصلا همه رنگ می‌شد و می‌درخشید.
قطره اشکی با یادآوری «عزیزم» گفتن و آغوش امیربهادر پایین می‌ریزد. واقعا امیربهادر دوباره درگیر حس آن روزها شده؟ خواب است یا بیدار؟
.

#انتشارات_شقايق
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_باز #کتاب_دوست #کتابگردی #کتاب_جدید #کتاب #کتابخوانی #کتاب_بخوانیم #کتابخوان #کتاب_خوانی #کتابباز #کتابگردی #رمان#رمان_عاشقانه #رمان_ایرانی #پیشنهاد_کتاب #معرفی_کتاب




Репост из: Неизвестно
خواندن رقص قلم شما مثل دیدن صحنه‌ای است زیبا از یک کنسرت تمام عیار، کنسرتی همراه با موسیقی و رقص و این برای من قطعا شانس بزرگی بوده و همیشه هست.
روز جهانی نویسنده مبارک❤️


این یه مدل از گردنبندی که سما درست می کنه. فقط مال محمد امین یه موتور و موتورسوار بود☺️




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: Неизвестно
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
دستم را بگير و محكم فشار بده
به اين فكر كن هيچ چيز ماندني نيست...
@Smokhtariyan


به يک‏‌جايی از زندگی که رسيدی،
می‌فهمی رنج را نبايد امتداد داد.
بايد مثل يک چاقو که چيزها را می‌بُرد
و از ميان‌شان می‌گذرد،
از بعضی آدم‌ها بگذری
و برای هميشه قائله رنج‌آور را تمام کنی.

👤 ویلیام فاکنر

Показано 20 последних публикаций.