*
با صدای زنگ گوشی به سختی پلکهایم را باز کردم. پیامک از بانک بود و درخواست وام بازنشستگی بابا عماد را رد کرده بودند. پوفی کشیدم از خوش خبری صبح! دیشب تا از بیمارستان به خانه بیایم و بخوابم ساعت سه شده بود. این دیر خوابیدن های هر شبه و بیداری زود هنگام بدنم را تضعیف کرده بود. موقع بلند شدن سرم گیج رفت. یادم آمد کل دیروز فقط یک وعده غذا خورده بودم که آن هم بخاطر تمرین قبل از نمایش نیمه مانده بود. رفتم سر یخچال و شیشه مربا را بیرون کشیدم. یک قاشق برای غلبه بر ضعفم توی دهان گذاشتم. دوش سریعی گرفتم و از خانه بیرون زدم.
توسلی با دو عدد نان تازه مقابلم در آمد. لبخند زدم و صبح بخیر گفتم.
قبل از اینکه از کنارش رد شوم گفت: ماهور دخترم. بفرما نون تازه.
پیرمرد عادت داشت معمولا این طور صدایم بزند. شرمنده محبتهای خودش و حاج خانم بودم.
ایستادم و گفتم: نوش جان میل ندارم.
این دست و آن دست کرد و بلاخره گفت: تونستی جایی پیدا کنی؟
سر به زیر انداختم و گفتم: نه با این پولی که من دارم. سخت جایی پیدا میشه.
با متانت همیشگی گفت: ایشالله پیدا می کنی بابا جان. شرمنده ام. منم این خونه رو خریدم برای پسرم. این یکسال بخاطر طرح خانمش نشد که مراسم ازدواج برگزار کنن. ماه دیگه عروسیشونه. میخواد یه سری تعمیرات توی خونه انجام بده. اگه بتونی تا آخر هفته تخلیه کنی منم شرمنده پسر و عروسم نمیشم.
تا همین الان هم زیادی در حقم لطف کرده بودند. دیگر توقع بیشتر داشتن بی انصافی بود. سر تکان دادم و گفتم: دست شما درد نکنه. هر جور شده تا آخر هفته یه جا اجاره می کنم.
-مرسی دخترم. می دونی که دستم خالیه. یه حقوق بازنشستگی دارم و همه پس اندازمم دادم این خونه رو خریدم. وگرنه کمکت می کردم. از روی عماد شرمنده ام.
- این چه حرفیه. شما همین یه سالم بزرگواری کردین. من هرجا هم برم هیشه یادم می مونه که چقدر شما و حاج خانم این یکسال کمکم کردین. الانم لطفا اصلا معذب و ناراحت نباشین. من درستش می کنم.
بلاخره لبخند کمرنگی زد و گفت: دست خدا همراهت.
خداحافظی کردم و با شونه های افتاده تا سر کوچه قدم برداشتم. کل پول خانه، خرج بیماری بابا عماد شده بود و چیز زیادی ته حسابم نبود. تمام امیدم به وام بود که آن هم نشده بود. هیچ کسی را نداشتم که کمکم کند. از کل دنیا عمه پیری داشتم که با پسر و عروسش زندگی می کرد. وضعیت زندگی آن ها، خیلی بدتر بود. باز من کار می کردم و حقوق بازنشستگی بابا عماد را داشتم. شهرام که کارگر روزمزد کارخانه ای بود و به سختی خرج خودش و عمه و بچه هایش را می داد.
برای تاکسی دست بلند کردم.
#پست_چهارم
#کاژه
با صدای زنگ گوشی به سختی پلکهایم را باز کردم. پیامک از بانک بود و درخواست وام بازنشستگی بابا عماد را رد کرده بودند. پوفی کشیدم از خوش خبری صبح! دیشب تا از بیمارستان به خانه بیایم و بخوابم ساعت سه شده بود. این دیر خوابیدن های هر شبه و بیداری زود هنگام بدنم را تضعیف کرده بود. موقع بلند شدن سرم گیج رفت. یادم آمد کل دیروز فقط یک وعده غذا خورده بودم که آن هم بخاطر تمرین قبل از نمایش نیمه مانده بود. رفتم سر یخچال و شیشه مربا را بیرون کشیدم. یک قاشق برای غلبه بر ضعفم توی دهان گذاشتم. دوش سریعی گرفتم و از خانه بیرون زدم.
توسلی با دو عدد نان تازه مقابلم در آمد. لبخند زدم و صبح بخیر گفتم.
قبل از اینکه از کنارش رد شوم گفت: ماهور دخترم. بفرما نون تازه.
پیرمرد عادت داشت معمولا این طور صدایم بزند. شرمنده محبتهای خودش و حاج خانم بودم.
ایستادم و گفتم: نوش جان میل ندارم.
این دست و آن دست کرد و بلاخره گفت: تونستی جایی پیدا کنی؟
سر به زیر انداختم و گفتم: نه با این پولی که من دارم. سخت جایی پیدا میشه.
با متانت همیشگی گفت: ایشالله پیدا می کنی بابا جان. شرمنده ام. منم این خونه رو خریدم برای پسرم. این یکسال بخاطر طرح خانمش نشد که مراسم ازدواج برگزار کنن. ماه دیگه عروسیشونه. میخواد یه سری تعمیرات توی خونه انجام بده. اگه بتونی تا آخر هفته تخلیه کنی منم شرمنده پسر و عروسم نمیشم.
تا همین الان هم زیادی در حقم لطف کرده بودند. دیگر توقع بیشتر داشتن بی انصافی بود. سر تکان دادم و گفتم: دست شما درد نکنه. هر جور شده تا آخر هفته یه جا اجاره می کنم.
-مرسی دخترم. می دونی که دستم خالیه. یه حقوق بازنشستگی دارم و همه پس اندازمم دادم این خونه رو خریدم. وگرنه کمکت می کردم. از روی عماد شرمنده ام.
- این چه حرفیه. شما همین یه سالم بزرگواری کردین. من هرجا هم برم هیشه یادم می مونه که چقدر شما و حاج خانم این یکسال کمکم کردین. الانم لطفا اصلا معذب و ناراحت نباشین. من درستش می کنم.
بلاخره لبخند کمرنگی زد و گفت: دست خدا همراهت.
خداحافظی کردم و با شونه های افتاده تا سر کوچه قدم برداشتم. کل پول خانه، خرج بیماری بابا عماد شده بود و چیز زیادی ته حسابم نبود. تمام امیدم به وام بود که آن هم نشده بود. هیچ کسی را نداشتم که کمکم کند. از کل دنیا عمه پیری داشتم که با پسر و عروسش زندگی می کرد. وضعیت زندگی آن ها، خیلی بدتر بود. باز من کار می کردم و حقوق بازنشستگی بابا عماد را داشتم. شهرام که کارگر روزمزد کارخانه ای بود و به سختی خرج خودش و عمه و بچه هایش را می داد.
برای تاکسی دست بلند کردم.
#پست_چهارم
#کاژه