#پارت_۳۳۹
➖دوست برادرم
نمیدونم چرا این آدم میخواست منو وادار به شنفتن حرفهاش کنه.
حتی نمیدونستم دقیقا چه چیزایی میخواد بهم بگه...
من ساکت موندم و
خونسرد،آروم و درآرامش گفت:
-قرار یه داستان کلیشه ای بشنوی!
شبیه همون داستانهای توی فیلما و...بگذریم...
همسر من باردار نمیشه
این برای من مهم نیست اما برای خانواده ام هست.
خیلی هم مهمه...خیلی خیلی مهمه!
چرا ؟!
چون من تنها پسر خانواده ام...در واقع تنها پسر عزت پیروزفر.
به عبارتی تنها نر از این جماعت و کسی که چون عموش فرزند پسری نداره و خودش هم برادری نداره باید نَر بعدی رو بیاره...
خب....من و همسرم راه های زیادی رو برای بچه دار شدن امتحان کردیم اما نشد...حتی برای درمان به چند کشور دیگه رفتیم و نتیجه ای حاصل نشد!
راه رحم اجاره ای رو هم در نظر داشتیم ولی این موردی بود که خانواده ی من شدیدا مخالفشن برای همین مدتهاست منو تحت فشار گذاشتن که مجدد ازدواج کنم حتی بریدن و دوختن و برای من گزینه هایی هم انتخاب کردن
ولی گفتم که...من عاشق زنمم برای همین بعد از کلی جنگ و جدال خانوادگی در نهایت مجابشون کردم دستکم خودم انتخاب کنم همسر دومم کی باشه.
کی باشه!؟
آهااا...
مکث کرد و ودر حالی که پیشاپیش با نوع نگاه هاش یه چیزی رو به من حالی میکرد ادامه داد:
-میخوام کسی باشه که یه بچه برای من بیاره و بعد بره به سلامت!
یادش مرا فراموش!
بره و هیچوقت و هیچ زمانی مزاحم زندگی من و زنم نشه!
موندنی نباشه...حس مادریش هم گل نونه بعدا.
یه بچه برای من به دنیا بیاره و بعد دیگه هیچوقت پیداش نشه.
مثلا یکی مثل تو...
گاهی وقتها آدمها از شدت تعجب جمله های مبالغه آمیزی به کار میبرن.
میگن چشمهامون چهارتاشد!
و حالا واقعا چشمهای منم از شدت تعجب چهارتا شده بود.شایدم بیشتر!
شنیدن و درک و فهم و پذیرش حرفهای این آدم مثل قورت دادن لقمه ی بزرگتر از دهن بود.
نمیشد قورتش داد چون پایین نمیرفت!
متحیر و بی نهایت عصبی پرسیدم:
-چ...چی؟زنت بشم که واست بچه بیارم !؟
بشکنی زد و گفت:
-آفرین! خوشم اومد!
بچه و فنچ و چموشی اما گاو مشت حسن نیستی!
دقیقاااا...
تو برای من یه بچه میاری و یه مدت بعد به بهانه ای ول میکنی و میری اما...اما نه بی مزد و منت.
از خشم زیاد به نفس نفس اقتاده بودم.
نه ریتم و ضربان قلبم عادی بود نه حتی نحوه ی دم و بازدمم.
کیفمو چنگ زدم و در حالی که حس میکردم بزرگترین توهین قرن به خودم شده، تند و با تشر گفتم:
-عوضی! عوضی هوسباز هیز ...چطور جرات کردی همچین پیشنهادی به من بدی؟
پوزخندی زد وبا به سخره گرفتنم، قدرت و جلال و جبروت رو به رخم کشید و گفت:
-چطور جرات کردم ؟هه! به راحتی...
بشین سرجات بچه...
بشین قسمت شکر ماجرارو بشنو بعد منو با رفتنت خوشحال کن!
دلم میخواست با دندونام تیکه پارش کنم.
دلم میخواست خفه اش کنم تا هیچوقت جرات نکنه این حرفها رو به کس دیگه ای بزنه!
نگاه سراسر غیظی به صورت همچنان ریلکس و بی اضطراب و واهمه اش انداختم و گفتم:
-مزخرفاتتو شنیدم.
حالا میخوام برم...تحمل عوضی هوسبازی مثل تو واسه یه ثانیه هم سخت!
دلم میخواست زودتر برم اما بازهم مانع رفتنم شد و گفت:
-نصف اصل مطلب مونده.
میمونی میشنوی بعد میری وگرنه همین امروز چیزی که بهت گفتمو رسما اجراش میکنم...
زحمتش فقط یه تماس!
و بازهم همون لحن دستوری و همون تهدیدات ناجوانمردانه اش دست و پای منو بست و نگه ام داشت....
نویسنده:نابی
➖دوست برادرم
نمیدونم چرا این آدم میخواست منو وادار به شنفتن حرفهاش کنه.
حتی نمیدونستم دقیقا چه چیزایی میخواد بهم بگه...
من ساکت موندم و
خونسرد،آروم و درآرامش گفت:
-قرار یه داستان کلیشه ای بشنوی!
شبیه همون داستانهای توی فیلما و...بگذریم...
همسر من باردار نمیشه
این برای من مهم نیست اما برای خانواده ام هست.
خیلی هم مهمه...خیلی خیلی مهمه!
چرا ؟!
چون من تنها پسر خانواده ام...در واقع تنها پسر عزت پیروزفر.
به عبارتی تنها نر از این جماعت و کسی که چون عموش فرزند پسری نداره و خودش هم برادری نداره باید نَر بعدی رو بیاره...
خب....من و همسرم راه های زیادی رو برای بچه دار شدن امتحان کردیم اما نشد...حتی برای درمان به چند کشور دیگه رفتیم و نتیجه ای حاصل نشد!
راه رحم اجاره ای رو هم در نظر داشتیم ولی این موردی بود که خانواده ی من شدیدا مخالفشن برای همین مدتهاست منو تحت فشار گذاشتن که مجدد ازدواج کنم حتی بریدن و دوختن و برای من گزینه هایی هم انتخاب کردن
ولی گفتم که...من عاشق زنمم برای همین بعد از کلی جنگ و جدال خانوادگی در نهایت مجابشون کردم دستکم خودم انتخاب کنم همسر دومم کی باشه.
کی باشه!؟
آهااا...
مکث کرد و ودر حالی که پیشاپیش با نوع نگاه هاش یه چیزی رو به من حالی میکرد ادامه داد:
-میخوام کسی باشه که یه بچه برای من بیاره و بعد بره به سلامت!
یادش مرا فراموش!
بره و هیچوقت و هیچ زمانی مزاحم زندگی من و زنم نشه!
موندنی نباشه...حس مادریش هم گل نونه بعدا.
یه بچه برای من به دنیا بیاره و بعد دیگه هیچوقت پیداش نشه.
مثلا یکی مثل تو...
گاهی وقتها آدمها از شدت تعجب جمله های مبالغه آمیزی به کار میبرن.
میگن چشمهامون چهارتاشد!
و حالا واقعا چشمهای منم از شدت تعجب چهارتا شده بود.شایدم بیشتر!
شنیدن و درک و فهم و پذیرش حرفهای این آدم مثل قورت دادن لقمه ی بزرگتر از دهن بود.
نمیشد قورتش داد چون پایین نمیرفت!
متحیر و بی نهایت عصبی پرسیدم:
-چ...چی؟زنت بشم که واست بچه بیارم !؟
بشکنی زد و گفت:
-آفرین! خوشم اومد!
بچه و فنچ و چموشی اما گاو مشت حسن نیستی!
دقیقاااا...
تو برای من یه بچه میاری و یه مدت بعد به بهانه ای ول میکنی و میری اما...اما نه بی مزد و منت.
از خشم زیاد به نفس نفس اقتاده بودم.
نه ریتم و ضربان قلبم عادی بود نه حتی نحوه ی دم و بازدمم.
کیفمو چنگ زدم و در حالی که حس میکردم بزرگترین توهین قرن به خودم شده، تند و با تشر گفتم:
-عوضی! عوضی هوسباز هیز ...چطور جرات کردی همچین پیشنهادی به من بدی؟
پوزخندی زد وبا به سخره گرفتنم، قدرت و جلال و جبروت رو به رخم کشید و گفت:
-چطور جرات کردم ؟هه! به راحتی...
بشین سرجات بچه...
بشین قسمت شکر ماجرارو بشنو بعد منو با رفتنت خوشحال کن!
دلم میخواست با دندونام تیکه پارش کنم.
دلم میخواست خفه اش کنم تا هیچوقت جرات نکنه این حرفها رو به کس دیگه ای بزنه!
نگاه سراسر غیظی به صورت همچنان ریلکس و بی اضطراب و واهمه اش انداختم و گفتم:
-مزخرفاتتو شنیدم.
حالا میخوام برم...تحمل عوضی هوسبازی مثل تو واسه یه ثانیه هم سخت!
دلم میخواست زودتر برم اما بازهم مانع رفتنم شد و گفت:
-نصف اصل مطلب مونده.
میمونی میشنوی بعد میری وگرنه همین امروز چیزی که بهت گفتمو رسما اجراش میکنم...
زحمتش فقط یه تماس!
و بازهم همون لحن دستوری و همون تهدیدات ناجوانمردانه اش دست و پای منو بست و نگه ام داشت....
نویسنده:نابی