꧁•°┅🍃🌺❀🌺🍃┅°•꧂
📚دآســټـآݩک
بابا از یک جایی به بعد برای کادوی روز پدر خودش ایده میداد. انجیر خشک، زیرپیراهن که اغلب دومی را میخواست.
ما هم از خدا خواسته ایدهها را توی هوا میقاپیدیم و بین سه نفرمان تقسیم میکردیم. فیالفور میپریدیم سر کوچه و به سرانجام میرساندیم. انجیر خشک را میگذاشت توی یکی از کشوهای پاتختی کنار دستش و تا دانه آخر دیگر کسی کیسه انجیر را نمیدید. زیرپیراهن را همان موقع تنش میکرد نه برای این که خوشحالمان کند. برای این که ببیند یقهاش تنگ است یا گشاد.
نتیجه هم قریب به اتفاق این بود که فریبا را با مدرک خیاطیاش مجبور کند یقه زیرپیراهن را با قیچی برساند به اندازهای که خودش تعیین میکرد. بعد هم با دقت لبههای پِرپری یقه را چرخکاری کند. خلاصه که یک ایده حاضر و آماده، ساده و دم دستی برای خودش ماجرایی میشد. برای همین هر سال روز پدر ما در به در دنبال زیرپیراهن یقه گشاد بودیم که کمیاب بود البته.
آخرین سالی که روز پدر را نفس میکشید هیچ ایدهای نداد. نفسش به سختی در میامد. سرطان داشت و ما بیخبر بودیم. من هم به سلیقه خودم یک کمربند برایش خریدم که دو ثانیه بعد از باز شدن جعبهاش با دستهای بابا شوت شد گوشه اتاق با زیرنویس فارسی که " توی این وضع کمربند به چه دردم میخورَد"
تمام راه برگشت دلم میخواست به همه درختهای کنار پیادهرو یکی یک مشت حواله کنم اما فقط زورم رسید کمربند را بکوبم روی پیشخوان مغازه و با حرص بگویم: "بگیر آقا، این به درد بابای ما نخورد!"
💢تمام این خطوط را که نصفش هم تکراری بود نوشتم که بگویم آدم گاهی دلش میخواهد به خاطر یک زیرپیراهن پرپری کل شهر را اسیر و ابیر شود، دلش میخواهد باباش هدیه روز پدرش را بکوبد توی صورتش، اصلا با همان کمربند بزند فرق سرش، کف دستش و هر لیچاری که خواست بارش کند اما باشد...
بودن یا نبودن علی الخصوص در چنین روزی مسئلهایست برای خودش!💢
#پریسا_زابلی_پور
🅰 @dastanvpand1
📚دآســټـآݩک
بابا از یک جایی به بعد برای کادوی روز پدر خودش ایده میداد. انجیر خشک، زیرپیراهن که اغلب دومی را میخواست.
ما هم از خدا خواسته ایدهها را توی هوا میقاپیدیم و بین سه نفرمان تقسیم میکردیم. فیالفور میپریدیم سر کوچه و به سرانجام میرساندیم. انجیر خشک را میگذاشت توی یکی از کشوهای پاتختی کنار دستش و تا دانه آخر دیگر کسی کیسه انجیر را نمیدید. زیرپیراهن را همان موقع تنش میکرد نه برای این که خوشحالمان کند. برای این که ببیند یقهاش تنگ است یا گشاد.
نتیجه هم قریب به اتفاق این بود که فریبا را با مدرک خیاطیاش مجبور کند یقه زیرپیراهن را با قیچی برساند به اندازهای که خودش تعیین میکرد. بعد هم با دقت لبههای پِرپری یقه را چرخکاری کند. خلاصه که یک ایده حاضر و آماده، ساده و دم دستی برای خودش ماجرایی میشد. برای همین هر سال روز پدر ما در به در دنبال زیرپیراهن یقه گشاد بودیم که کمیاب بود البته.
آخرین سالی که روز پدر را نفس میکشید هیچ ایدهای نداد. نفسش به سختی در میامد. سرطان داشت و ما بیخبر بودیم. من هم به سلیقه خودم یک کمربند برایش خریدم که دو ثانیه بعد از باز شدن جعبهاش با دستهای بابا شوت شد گوشه اتاق با زیرنویس فارسی که " توی این وضع کمربند به چه دردم میخورَد"
تمام راه برگشت دلم میخواست به همه درختهای کنار پیادهرو یکی یک مشت حواله کنم اما فقط زورم رسید کمربند را بکوبم روی پیشخوان مغازه و با حرص بگویم: "بگیر آقا، این به درد بابای ما نخورد!"
💢تمام این خطوط را که نصفش هم تکراری بود نوشتم که بگویم آدم گاهی دلش میخواهد به خاطر یک زیرپیراهن پرپری کل شهر را اسیر و ابیر شود، دلش میخواهد باباش هدیه روز پدرش را بکوبد توی صورتش، اصلا با همان کمربند بزند فرق سرش، کف دستش و هر لیچاری که خواست بارش کند اما باشد...
بودن یا نبودن علی الخصوص در چنین روزی مسئلهایست برای خودش!💢
#پریسا_زابلی_پور
🅰 @dastanvpand1