#پارت_12
#رمان_بگذار_زندگی_کنم🍃
_توی سکوت خیابون ها رو طی کردیم. یه بغض سنگینی توی گلوم بود.
ترس از آینده، از عکس العمل بابام بعد از فهمیدن موضوع فرارم اجازه نمیداد نفس بکشم. کامیارم ساکت بود معلوم بود اونم دلهره داره.
تو فکر بود و مدام دستشو توی موهاش میکشید.
با دیدن اضطراب اون بیشتر میترسیدم.
خدایا کار درستی کردم؟
نمیدونم فقط میخواستم از اون زندان جهنمی نجات پیدا کنم.
ازدواج با شاهین یعنی مرگ! نمیخواستم بمیرم.
کامیار ماشینو نگه داشت. سرمو بلند کردم جلو خونش بودیم.
_ترگل رسیدیم.
_کسی ما رو نبینه؟
_نه این وقت شب همه خوابن. فقط من میرم درو باز میکنم تو سریع بیا داخل.
_پشت سر کامیار وارد خونه شدم کیفمو گذاشتم رو میزو رو مبل نشستم.
با اینکه بودن کنار کامیار همیشه بهم آرامش میداد این بار همه وجودم پر از آشوب بود.
_کامیار با چند تا باند و یه ظرف آب اومد کنارم نشست.
_ترگل صورتت چرا این طوری شده؟ کار باباته؟
_اشکم سرازیر شد. همون طور که گریه میکردم گفتم: به بابا گفتم نمیخوام زن شاهین بشم، گفتم تورو دوست دارم. اصلا اجازه نداد دیگه حرف بزنم افتاد به جونمو تا میتونست کتکم زد.
کامیار دستمو گرفتو بوسید.
_آروم باش گلم
دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه بهت قول میدم.