#تجانس🪐
#پارت۳۳۶✨
#زیبا_سلیمانی
متعجبتر از هر زمانی نام مهکام را صدا کرد گویی که آرام جانش را با این صدا کردنها به آرامش دعوت میکرد:
ـ مهکام!!
ـ یه روز علی بهم قولی رود داد که نشد روش بمونه...نیاد روزی که به آوّا یه قولی بدی که نتونی روش بمونی؟!
سری به طرفین تکان داد و پرسشی نگاهش کرد:
ـ کی میگه من میخوام آوا رو طعمه کنم؟
نبض گوشهی چشم مهکام تپیدن گرفت و بیقرار لب زد:
ـ به کسی خودت رو معرفی کن که نشناست عزیزم.
رفته بود این راه را و ته توی آن را از بر بود حالا واهمه داشت از توان آوا از پس این آزمون سخت.
ـ اون بیشرف همه چی رو میدونه.. یه اسم بهون داد تا ثریا رفتیم.
ـ حواست باشه ثریا رفتنتون، آجر نکشه از دیوار اعتماد دختری که بهت اعتماد کرده..
مهران کلافه دستش را میان موهایش برد.
ـ آوا خودش میدونه معین شاه کلید خیلی چیزا میتونه باشه.
ـ پس بدون آوا برو بگیرش.
ـ خودش صدام کرد خودش پیشنهاد داد خودش خواست که کنارمون باشه.
مهکام به نگاهی کوتاه و پر حرف بسنده کرد و او دستانش را بالا گرفت و گفت:
ـ دستم خالیه.
صدای مهکام اینبار کمی بالا رفت:
ـ واسه پر شدن دستت از آوا مایه نذار.
ـ چت شده تو امشب؟
مهکام خیره نگاهش کرد و بیرحمانه در نگاهش لب زد:
ـ دلم برای آذرخش تنگ شده.
آذرخش پسر عمو و محبوبش بود. محبوبی که در مسیر حق طلبی از دست داده بودش. بار سنگین دلتنگیش فک مهران را بهم چفت کرد.
ـ نمیخوام آوا شبیه من بشه.
#پارت۳۳۶✨
#زیبا_سلیمانی
متعجبتر از هر زمانی نام مهکام را صدا کرد گویی که آرام جانش را با این صدا کردنها به آرامش دعوت میکرد:
ـ مهکام!!
ـ یه روز علی بهم قولی رود داد که نشد روش بمونه...نیاد روزی که به آوّا یه قولی بدی که نتونی روش بمونی؟!
سری به طرفین تکان داد و پرسشی نگاهش کرد:
ـ کی میگه من میخوام آوا رو طعمه کنم؟
نبض گوشهی چشم مهکام تپیدن گرفت و بیقرار لب زد:
ـ به کسی خودت رو معرفی کن که نشناست عزیزم.
رفته بود این راه را و ته توی آن را از بر بود حالا واهمه داشت از توان آوا از پس این آزمون سخت.
ـ اون بیشرف همه چی رو میدونه.. یه اسم بهون داد تا ثریا رفتیم.
ـ حواست باشه ثریا رفتنتون، آجر نکشه از دیوار اعتماد دختری که بهت اعتماد کرده..
مهران کلافه دستش را میان موهایش برد.
ـ آوا خودش میدونه معین شاه کلید خیلی چیزا میتونه باشه.
ـ پس بدون آوا برو بگیرش.
ـ خودش صدام کرد خودش پیشنهاد داد خودش خواست که کنارمون باشه.
مهکام به نگاهی کوتاه و پر حرف بسنده کرد و او دستانش را بالا گرفت و گفت:
ـ دستم خالیه.
صدای مهکام اینبار کمی بالا رفت:
ـ واسه پر شدن دستت از آوا مایه نذار.
ـ چت شده تو امشب؟
مهکام خیره نگاهش کرد و بیرحمانه در نگاهش لب زد:
ـ دلم برای آذرخش تنگ شده.
آذرخش پسر عمو و محبوبش بود. محبوبی که در مسیر حق طلبی از دست داده بودش. بار سنگین دلتنگیش فک مهران را بهم چفت کرد.
ـ نمیخوام آوا شبیه من بشه.