#تجانس🪐
#پارت۳۳۴✨
#زیبا_سلیمانی
ـ طعمه نمیشه آوا. خیالت تخت.
این را علی گفته بود اما او باور نمیکرد طعمه نشدن آوا را. بلد بود قاعدهی این بازی را. وسط صداهای توی ذهنش صدای مهران بود که توی گوشش پژواک میگرفت:
ـ با عاقد صحبت کردم شب سال تحویل عقدتون میکنیم..
دلش به همین جمله خوش بود حتی اگر به اشک آوا میان آغوشش میرسید که گفته بود.
« اون دختره ...یعنی اون قاتل بارانه؟.....».
چشمانش را بست و اشکش میان ته ریشش گم شد و آوا میان خواب نفس عمیقی کشید. فردا مهمترین تصمیم زندگیشان را میگرفتند. قرار ملاقاتشان با سردار اکبریان مهمترین نقطهی عطف رابطهیشان بود. تکلیف خیلی چیزها روشن میشد. لبش را تر کرد و دستش اینبار تن آوا را به آغوش گرفت و فراموش کرد فردا شاید خلاف خواستهیشان پیش برود. او همان یک شب را از دست نمیداد. عطر تن آوا را که بلعید دخترک میان خواب و بیداری ریز خندید:
ـ شیطونی نکن.
صدایش را کش داد و مخمور به سیاق روزهای که شیطنت بخشی از وجودش بود لب زد:
ـ شیطونی بکنمممممممممممم؟
آوا لبش را چسباند به گونهی او جواب داد:
ـ شیطنونی نکنیییییییییی.
هر دو از کشیدن حرف آخر کلماتشان خندهیشان گرفت و بوسههای او روی گردن آوا نشست و گفت:
ـ آدم هوس میکند.
ـ مگه آلوچهام؟
ـ نچ..رطبی یه رطب خوشمزه وسط گرمای آبادان...
دست آوا دور گردنش حلقه شد:
ـ یه روز باهم بریم آبادان.
نفسش میان نفس او گم شد و راستین نفسهایش را با تمام جانش نفس کشید. تنش به گرمای آبادان بود وسط خرما پزانی که دلش را هوایی میکرد برای عاشقی و حالا درست چند روز مانده به نو شدن سال، عاشقی میکرد در وطنِ تن او.. دستش رد بخیههای روی تن او را لمس کرد و بیهوا چشمانش بسته شد و پیشانی به پیشانی آوا چسباند:
#پارت۳۳۴✨
#زیبا_سلیمانی
ـ طعمه نمیشه آوا. خیالت تخت.
این را علی گفته بود اما او باور نمیکرد طعمه نشدن آوا را. بلد بود قاعدهی این بازی را. وسط صداهای توی ذهنش صدای مهران بود که توی گوشش پژواک میگرفت:
ـ با عاقد صحبت کردم شب سال تحویل عقدتون میکنیم..
دلش به همین جمله خوش بود حتی اگر به اشک آوا میان آغوشش میرسید که گفته بود.
« اون دختره ...یعنی اون قاتل بارانه؟.....».
چشمانش را بست و اشکش میان ته ریشش گم شد و آوا میان خواب نفس عمیقی کشید. فردا مهمترین تصمیم زندگیشان را میگرفتند. قرار ملاقاتشان با سردار اکبریان مهمترین نقطهی عطف رابطهیشان بود. تکلیف خیلی چیزها روشن میشد. لبش را تر کرد و دستش اینبار تن آوا را به آغوش گرفت و فراموش کرد فردا شاید خلاف خواستهیشان پیش برود. او همان یک شب را از دست نمیداد. عطر تن آوا را که بلعید دخترک میان خواب و بیداری ریز خندید:
ـ شیطونی نکن.
صدایش را کش داد و مخمور به سیاق روزهای که شیطنت بخشی از وجودش بود لب زد:
ـ شیطونی بکنمممممممممممم؟
آوا لبش را چسباند به گونهی او جواب داد:
ـ شیطنونی نکنیییییییییی.
هر دو از کشیدن حرف آخر کلماتشان خندهیشان گرفت و بوسههای او روی گردن آوا نشست و گفت:
ـ آدم هوس میکند.
ـ مگه آلوچهام؟
ـ نچ..رطبی یه رطب خوشمزه وسط گرمای آبادان...
دست آوا دور گردنش حلقه شد:
ـ یه روز باهم بریم آبادان.
نفسش میان نفس او گم شد و راستین نفسهایش را با تمام جانش نفس کشید. تنش به گرمای آبادان بود وسط خرما پزانی که دلش را هوایی میکرد برای عاشقی و حالا درست چند روز مانده به نو شدن سال، عاشقی میکرد در وطنِ تن او.. دستش رد بخیههای روی تن او را لمس کرد و بیهوا چشمانش بسته شد و پیشانی به پیشانی آوا چسباند: