🚩#تجاوز_و_درد
#قسمت_سیصدوچهلوشش
از یک طرف پذیرایی به سمت دیگر می رفت و دوباره همان مسیر را برمی گشت. روزهای آخر نه ماهگی اش بود و او بیشتر در خانه می ماند و قدم می زد. این روزها، بزرگمهر آرام بود، وحید هم. ناهید. خودش. همه آرام بودند. زیادی آرام. آنقدر آرام که دلشوره به جان گلی می افتاد. آنقدر آرام که اضطراب خفه اشان می کرد. آنقدر آرام که بزرگمهر و وحید تا پاسی از شب با چشمانی باز به فضای نیمه تاریک خانه، میان هیاهوی سکوت، خیره می شدند. دوباره درد در رحمش پیچید. دست به دیوار گرفت و لب گزید. لبهایش را گرد کرد و نفسش را طولانی بیرون داد. بزرگمهر تازه رفته بود و ساعتی دیگر بنفشه خانم مثل روزهای قبل پیش او می آمد. نگاهی به ساعت انداخت: هشت صبح.
تلفنش به صدا درآمد. به اتاق خواب رفت و از روی دراور برداشتش. از دیدن اسم قیامت آن وقت صبح تعجب کرد. دستی قلبش را به طرف پایین کشید. دکمه را فشار داد: سلام.
صدای وحید آرام بود: سلام از منه خانم. خوبی تو؟!
گلی لبه تخت نشست: خوبم.
و نطقی که چراغش کور شد. وحید چیزی نگفت و گلی نگفته هایش را گوش داد. قلب گلی می کوبید. هراسان. کمی که گذشت بلاخره وحید گفت: می خوام بیام دنبالت بریم بیرون. جایی کاری نداری؟!
ابروهای گلی در هم رفت. با شک پرسید: این وقت صبح؟! کجا؟!
-تو بپوش بهت میگم. می ریم یه دور می زنیم. خیلی وقته همو ندیدیم.
چیزی به قلب گلی چنگ انداخت. نگاهش گوشه اتاق بساط پهن کرد. زمزمه کرد: وحید؟!
-تا ده دقیقه ی دیگه اونجام. بیا سر کوچه ی سی و دو.
گلی باشه ای آرام گفت و تماس را قطع کرد. گوشی را روی تخت گذاشت. پیراهنش را از تن بیرون کشید. در کمدش را باز کرد. لباس ها را کنار زد و پیراهن مورد نظرش را بیرون کشید. همان پیراهن مشکی که برای روز مبادا خریده بود. جوراب مشکی اش را هم پوشید. روسری اش را از کمد درآورد و پوشید. مانتوی مشکی هم. به بنفشه خانم زنگ زد که جایی می رود و تا ظهر بر می گردد. دسته ی کیفش را میان دستانش گرفت و دوباره لبه تخت نشست. منتظر. با نگاهی که به دیوار منگنه اش کرد.
وحید را با آن کت و شلوار تیره که دید، در دل نعره کشید. آخ آقایش. داخل ماشین نشست؛ حتی سلام نداد. دهانش برای سلام دادن باز نشد، آخر قلبش در حال مرثیه خوانی بود. نگاهش نکرد. بی صدا، بی اشک روی صندلی جلو نشست. آن لب های خاموش، آن چشم های بی فروغ راهی برای ابراز همدردی وحید نگذاشت. او هم سکوت پیشه کرد و ماشین را به دل جاده زد. گلی از شیشه بغل به بیرون خیره بود. به راهی آشنا. جاده ای آشنا. جاده مخصوص کرج. وحید از این همه سکوت و نگاه خالی گلی نگران بود. درد دوباره در رحم گلی پیچید. گلی پلک فشرد، محکم. لب گزید. محکم. کوچه و خیابان و اتوبان تمامی نداشت. به داخل قبرستان که پیچید، چیزی در گلویش بالا و پایین شد. چیزی از درون بی قرارش کرد. چیزی راه نفسش را تنگ کرد. آخ آقایش. چشمانش خالی بود. خالی خالی. سکوت بی موقع گلی داغی بود روی لب و دل وحید. ماشین کمی دورتر از اتوبوس های پارک شده متوقف کرد. هر دو به جلو خیره بودند. به مردمی که کنار غسالخانه جمع شده بودند. کسی حرفی نمی زد. به ناگاه صدای لا اله الا الله شروع شد. و مردی که روی دستان مردهای دیگر به سمتی برده می شد. گلی داداش را طرف چپ دید. دید که زیر تابوت را گرفته است. همه بودند و او نبود. صدای ناله و شیون همه به گوشش می رسید، صدای شیون خودش نه. وحید به طرف گلی چرخید. نگاه گلی با جمعیت آقا به دوش و لا اله الا الله گویان حرکت می کرد. او باید درست کنار شیرین جون باشد. آخ قلبش. وحید لبی تر کرد و با نرمی گفت: گلی جان!
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner
#قسمت_سیصدوچهلوشش
از یک طرف پذیرایی به سمت دیگر می رفت و دوباره همان مسیر را برمی گشت. روزهای آخر نه ماهگی اش بود و او بیشتر در خانه می ماند و قدم می زد. این روزها، بزرگمهر آرام بود، وحید هم. ناهید. خودش. همه آرام بودند. زیادی آرام. آنقدر آرام که دلشوره به جان گلی می افتاد. آنقدر آرام که اضطراب خفه اشان می کرد. آنقدر آرام که بزرگمهر و وحید تا پاسی از شب با چشمانی باز به فضای نیمه تاریک خانه، میان هیاهوی سکوت، خیره می شدند. دوباره درد در رحمش پیچید. دست به دیوار گرفت و لب گزید. لبهایش را گرد کرد و نفسش را طولانی بیرون داد. بزرگمهر تازه رفته بود و ساعتی دیگر بنفشه خانم مثل روزهای قبل پیش او می آمد. نگاهی به ساعت انداخت: هشت صبح.
تلفنش به صدا درآمد. به اتاق خواب رفت و از روی دراور برداشتش. از دیدن اسم قیامت آن وقت صبح تعجب کرد. دستی قلبش را به طرف پایین کشید. دکمه را فشار داد: سلام.
صدای وحید آرام بود: سلام از منه خانم. خوبی تو؟!
گلی لبه تخت نشست: خوبم.
و نطقی که چراغش کور شد. وحید چیزی نگفت و گلی نگفته هایش را گوش داد. قلب گلی می کوبید. هراسان. کمی که گذشت بلاخره وحید گفت: می خوام بیام دنبالت بریم بیرون. جایی کاری نداری؟!
ابروهای گلی در هم رفت. با شک پرسید: این وقت صبح؟! کجا؟!
-تو بپوش بهت میگم. می ریم یه دور می زنیم. خیلی وقته همو ندیدیم.
چیزی به قلب گلی چنگ انداخت. نگاهش گوشه اتاق بساط پهن کرد. زمزمه کرد: وحید؟!
-تا ده دقیقه ی دیگه اونجام. بیا سر کوچه ی سی و دو.
گلی باشه ای آرام گفت و تماس را قطع کرد. گوشی را روی تخت گذاشت. پیراهنش را از تن بیرون کشید. در کمدش را باز کرد. لباس ها را کنار زد و پیراهن مورد نظرش را بیرون کشید. همان پیراهن مشکی که برای روز مبادا خریده بود. جوراب مشکی اش را هم پوشید. روسری اش را از کمد درآورد و پوشید. مانتوی مشکی هم. به بنفشه خانم زنگ زد که جایی می رود و تا ظهر بر می گردد. دسته ی کیفش را میان دستانش گرفت و دوباره لبه تخت نشست. منتظر. با نگاهی که به دیوار منگنه اش کرد.
وحید را با آن کت و شلوار تیره که دید، در دل نعره کشید. آخ آقایش. داخل ماشین نشست؛ حتی سلام نداد. دهانش برای سلام دادن باز نشد، آخر قلبش در حال مرثیه خوانی بود. نگاهش نکرد. بی صدا، بی اشک روی صندلی جلو نشست. آن لب های خاموش، آن چشم های بی فروغ راهی برای ابراز همدردی وحید نگذاشت. او هم سکوت پیشه کرد و ماشین را به دل جاده زد. گلی از شیشه بغل به بیرون خیره بود. به راهی آشنا. جاده ای آشنا. جاده مخصوص کرج. وحید از این همه سکوت و نگاه خالی گلی نگران بود. درد دوباره در رحم گلی پیچید. گلی پلک فشرد، محکم. لب گزید. محکم. کوچه و خیابان و اتوبان تمامی نداشت. به داخل قبرستان که پیچید، چیزی در گلویش بالا و پایین شد. چیزی از درون بی قرارش کرد. چیزی راه نفسش را تنگ کرد. آخ آقایش. چشمانش خالی بود. خالی خالی. سکوت بی موقع گلی داغی بود روی لب و دل وحید. ماشین کمی دورتر از اتوبوس های پارک شده متوقف کرد. هر دو به جلو خیره بودند. به مردمی که کنار غسالخانه جمع شده بودند. کسی حرفی نمی زد. به ناگاه صدای لا اله الا الله شروع شد. و مردی که روی دستان مردهای دیگر به سمتی برده می شد. گلی داداش را طرف چپ دید. دید که زیر تابوت را گرفته است. همه بودند و او نبود. صدای ناله و شیون همه به گوشش می رسید، صدای شیون خودش نه. وحید به طرف گلی چرخید. نگاه گلی با جمعیت آقا به دوش و لا اله الا الله گویان حرکت می کرد. او باید درست کنار شیرین جون باشد. آخ قلبش. وحید لبی تر کرد و با نرمی گفت: گلی جان!
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner