#قسمت_278
#ارباب_رعیتــ🔥
_ خیلی خوب حالا عصبانی نشو اما واقعا واسم خیلی عجیب هستش
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم :
_ قصدش این بود بیاد فضولی ببینه ما در چ حد صمیمی هستیم بهش راستش رو گفتیم یا نه تو زن فرزاد هستی یا نه میخواد همه چیز رو بفهمه
چشمهاش گرد شد :
_ تو از کجا میدونی ؟!
پوزخندی زدم :
_ من از زندگیشون خبر دارم واسه همین میدونم تو هم انقدر نسبت به من شک نداشته باش
خندید
_ من بهت شک ندارم فقط یه سری اتفاقات افتاده که باعث شده شوکه بشم همین
_ این نگین داری پاش رو از گلیمش درازتر میکنه باید با شوهرش صحبت کنم
_ با امیرارسلان !؟
_ آره
پوزخندی زد :
_ اصلا فایده نداره
ناراحت شده داشتم بهش نگاه میکردم چرا اصلا اینطوری گفته بود
_ چرا این و میگی ؟
_ چون امیرارسلان پشت زنش رو میگیره نمیاد به حرفای تو بها بده
سکوت کردم داشت درست میگفت ، حسابی ناراحت شده بودم با فکر به این موضوع انگار یادم رفته بودم امیرارسلان شوهر نگین هستش کاش میتونستم قلبم رو از جا دربیارم حسابی باعث ناراحتی من شده بود
_ هانا
_ جان
_ ناراحت شدی ؟!
_ نه
_ میدونم ناراحت شدی من رو ببخش اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم داشت درست میگفت میدونستم اما خوب دست من نبود
_ بیخیال بهنوش اصلا مهم نیست
_ هانا زندگیت کنارشون چطور پیش میره ؟!
_ سخت
_ دوست نداشتی اونجا باشی ؟!
_ آره
_ خوب با پدرت صحبت کن و از .....
_ بابام واسم یه خونه خریده اما من فعلا دوست ندارم از اونجا دور باشم .
_ چرا ؟!
_ چون میخوام پیش دخترم باشم واسه ی همین هر وقت دیدم واقعا دارم کم میارم میرم .
#ارباب_رعیتــ🔥
_ خیلی خوب حالا عصبانی نشو اما واقعا واسم خیلی عجیب هستش
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم :
_ قصدش این بود بیاد فضولی ببینه ما در چ حد صمیمی هستیم بهش راستش رو گفتیم یا نه تو زن فرزاد هستی یا نه میخواد همه چیز رو بفهمه
چشمهاش گرد شد :
_ تو از کجا میدونی ؟!
پوزخندی زدم :
_ من از زندگیشون خبر دارم واسه همین میدونم تو هم انقدر نسبت به من شک نداشته باش
خندید
_ من بهت شک ندارم فقط یه سری اتفاقات افتاده که باعث شده شوکه بشم همین
_ این نگین داری پاش رو از گلیمش درازتر میکنه باید با شوهرش صحبت کنم
_ با امیرارسلان !؟
_ آره
پوزخندی زد :
_ اصلا فایده نداره
ناراحت شده داشتم بهش نگاه میکردم چرا اصلا اینطوری گفته بود
_ چرا این و میگی ؟
_ چون امیرارسلان پشت زنش رو میگیره نمیاد به حرفای تو بها بده
سکوت کردم داشت درست میگفت ، حسابی ناراحت شده بودم با فکر به این موضوع انگار یادم رفته بودم امیرارسلان شوهر نگین هستش کاش میتونستم قلبم رو از جا دربیارم حسابی باعث ناراحتی من شده بود
_ هانا
_ جان
_ ناراحت شدی ؟!
_ نه
_ میدونم ناراحت شدی من رو ببخش اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم داشت درست میگفت میدونستم اما خوب دست من نبود
_ بیخیال بهنوش اصلا مهم نیست
_ هانا زندگیت کنارشون چطور پیش میره ؟!
_ سخت
_ دوست نداشتی اونجا باشی ؟!
_ آره
_ خوب با پدرت صحبت کن و از .....
_ بابام واسم یه خونه خریده اما من فعلا دوست ندارم از اونجا دور باشم .
_ چرا ؟!
_ چون میخوام پیش دخترم باشم واسه ی همین هر وقت دیدم واقعا دارم کم میارم میرم .