#قسمت_277
#ارباب_رعیتــ🔥
دوست نداشتم هیچوقت ماهور رو تنها بزارم چون به چشم داشتم میدیدم چقدر از تنهایی میترسه و همین باعث میشد من حسابی ناراحت بشم کاش همه ی این اتفاقات خیلی بد تموم بشه تا یه زندگی راحت داشته باشیم ، کاش من بتونم دوباره خوب باشم ....
امروز قرار بود بریم دیدن فرزاد چون گفته بود باهام کار داره ، وقتی آماده شدم به سمت پایین رفتم مامان اینا نشسته بودند
_ مامان
به سمتم برگشت و گفت :
_ جان
_ من دارم میرم خونه بهنوش اینا مراقب ماهور باش تا میام .
_ باشه عزیزم برو بسلامت
بعدش خواستم برم که نگین اسمم رو صدا زد :
_ هانا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ بهنوش زن فرزاد هست ؟
متعجب شده بودم چرا داشت میپرسید ، واسه همین جوابش رو دادم :
_ آره چطور ؟
لبخندی روی لبش نقش بست :
_ میشه منم بیام ؟
_ چرا ؟
_ چون میخوام از بهنوش معذرت خواهی کنم واسه همین میخوام بیام
واقعا دوست نداشتم نگین رو با خودم ببرم واسه همین سریع یه دروغ سر هم کردم و جوابش رو دادم :
_ نمیشه
چشمهاش گرد شد و پرسید :
_ چرا ؟
_ بهنوش فعلا امروز حالش خوب نیست من میخوام برم پیشش حامله هستش واسه همین یه روز دیگه باهاش هماهنگ میکنم تو رو میبرم پیشش
_ باشه
بعدش سریع خداحافظی کوتاهی کردم و از خونه خارج شدم قبل از اینکه دوباره کسی بخواد بیاد ....
قهقه ای زد :
_ خوب چرا با خودت نیاوردیش ؟!
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ انقدر نخند بهنوش دارم عصبی میشم ، خوب من دوست نداشتم بیاد امروز هم اصلا حوصله اش رو نداشتم واسه همین پس انقدر من و عصبی نکن
#ارباب_رعیتــ🔥
دوست نداشتم هیچوقت ماهور رو تنها بزارم چون به چشم داشتم میدیدم چقدر از تنهایی میترسه و همین باعث میشد من حسابی ناراحت بشم کاش همه ی این اتفاقات خیلی بد تموم بشه تا یه زندگی راحت داشته باشیم ، کاش من بتونم دوباره خوب باشم ....
امروز قرار بود بریم دیدن فرزاد چون گفته بود باهام کار داره ، وقتی آماده شدم به سمت پایین رفتم مامان اینا نشسته بودند
_ مامان
به سمتم برگشت و گفت :
_ جان
_ من دارم میرم خونه بهنوش اینا مراقب ماهور باش تا میام .
_ باشه عزیزم برو بسلامت
بعدش خواستم برم که نگین اسمم رو صدا زد :
_ هانا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ بهنوش زن فرزاد هست ؟
متعجب شده بودم چرا داشت میپرسید ، واسه همین جوابش رو دادم :
_ آره چطور ؟
لبخندی روی لبش نقش بست :
_ میشه منم بیام ؟
_ چرا ؟
_ چون میخوام از بهنوش معذرت خواهی کنم واسه همین میخوام بیام
واقعا دوست نداشتم نگین رو با خودم ببرم واسه همین سریع یه دروغ سر هم کردم و جوابش رو دادم :
_ نمیشه
چشمهاش گرد شد و پرسید :
_ چرا ؟
_ بهنوش فعلا امروز حالش خوب نیست من میخوام برم پیشش حامله هستش واسه همین یه روز دیگه باهاش هماهنگ میکنم تو رو میبرم پیشش
_ باشه
بعدش سریع خداحافظی کوتاهی کردم و از خونه خارج شدم قبل از اینکه دوباره کسی بخواد بیاد ....
قهقه ای زد :
_ خوب چرا با خودت نیاوردیش ؟!
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ انقدر نخند بهنوش دارم عصبی میشم ، خوب من دوست نداشتم بیاد امروز هم اصلا حوصله اش رو نداشتم واسه همین پس انقدر من و عصبی نکن