#قسمت_273
#ارباب_رعیتــ🔥
من مامانم رو دوست داشتم فعلا پیشش میموندم تا حالم خوب بشه بعدش میرفتم از اینجا چون تحمل امیرارسلان و نگین واقعا واسم سخت شده بود
داشتم واسه ی خودم راه میرفتم سرم پایین بود که به کسی خوردم ایستادم نگاهم به امیرارسلان افتاد خواستم رد بشم که گفت :
_ جایی میری ؟
واقعا حوصله ی کل کل کردن باهاش رو نداشتم واسه ی همین سکوت کردم و بیتفاوت خواستم رد بشم که بازوم رو تو دستش گرفت و پرسید :
_ گفتم کجا میری ؟
_ بهت مربوط نیست پس اصلا دخالت نکن شنیدی منو یا نه ؟
سکوت کرده بود اما حسابی تحت فشار بود
_ هانا
_ بله
_ هر چیزی که به تو مربوط باشه به منم هست !
واقعا دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم این امیرارسلان عوض بشو نیست
_ شوهرم هستی ؟
_ نه
_ پس بکش کنار
_ حق نداری واسه ی دخترم نا پدری بیاری پس حواست به رفتارت باشه
_ ماهور اصلا تو رو دوستت نداره امیرارسلان
اخماش بشدت تو هم فرو رفت :
_ مزخرف نگو
_ مزخرف نیست همش درست هست پس انقدر به خودت فشار نیار پس مطمئن باش خیلی هم خوشحال میشه واسش یه پدر خوب پیدا کنم
حسابی اعصابش خورد شده بود کاملا مشخص بود این از حرفاش اما خوب
_ حسابت رو میرسم
بعدش گذاشت رفت حسابی ته قلبم خنک شده بود از اینکه حالش گرفته شده بود
* * *
_ هانا
_ جان بابا
_ پسر یکی از دوستام تو رو دیده ازت خوشش اومده میخواد بیاد خواستگاریت چی بهش بگم ؟!
_ نه
بابا خیره بهم شد و پرسید :
_ یکم عجله نکردی واسه ی جواب دادن ؟
_ نه
#ارباب_رعیتــ🔥
من مامانم رو دوست داشتم فعلا پیشش میموندم تا حالم خوب بشه بعدش میرفتم از اینجا چون تحمل امیرارسلان و نگین واقعا واسم سخت شده بود
داشتم واسه ی خودم راه میرفتم سرم پایین بود که به کسی خوردم ایستادم نگاهم به امیرارسلان افتاد خواستم رد بشم که گفت :
_ جایی میری ؟
واقعا حوصله ی کل کل کردن باهاش رو نداشتم واسه ی همین سکوت کردم و بیتفاوت خواستم رد بشم که بازوم رو تو دستش گرفت و پرسید :
_ گفتم کجا میری ؟
_ بهت مربوط نیست پس اصلا دخالت نکن شنیدی منو یا نه ؟
سکوت کرده بود اما حسابی تحت فشار بود
_ هانا
_ بله
_ هر چیزی که به تو مربوط باشه به منم هست !
واقعا دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم این امیرارسلان عوض بشو نیست
_ شوهرم هستی ؟
_ نه
_ پس بکش کنار
_ حق نداری واسه ی دخترم نا پدری بیاری پس حواست به رفتارت باشه
_ ماهور اصلا تو رو دوستت نداره امیرارسلان
اخماش بشدت تو هم فرو رفت :
_ مزخرف نگو
_ مزخرف نیست همش درست هست پس انقدر به خودت فشار نیار پس مطمئن باش خیلی هم خوشحال میشه واسش یه پدر خوب پیدا کنم
حسابی اعصابش خورد شده بود کاملا مشخص بود این از حرفاش اما خوب
_ حسابت رو میرسم
بعدش گذاشت رفت حسابی ته قلبم خنک شده بود از اینکه حالش گرفته شده بود
* * *
_ هانا
_ جان بابا
_ پسر یکی از دوستام تو رو دیده ازت خوشش اومده میخواد بیاد خواستگاریت چی بهش بگم ؟!
_ نه
بابا خیره بهم شد و پرسید :
_ یکم عجله نکردی واسه ی جواب دادن ؟
_ نه