#ستی_seti
#پارت256
تا آخر خرید هیچ اعتراضی نکردم وگرنه بهانه
جدیدی دستش میدادم.
نوع خرید کردنش را دیگر میدانستم. لباسهایم هم
واقعا قدیمی بودند. شاید از سر و وضع من خجالت
میکشید که اینقدر اصرار به نونوار کردن من داشت.
به هرحال خلق و خویش را هر روز بیشتر کشف
میکردم. لجباز و یکدنده، حتی وقتی حرفش درست
نبود، کلا اعتراض را قبول نمیکرد.
یک ماهی از شروع زندگی مشترک ما میگذشت.
خاله اولدوز تماس گرفت و حال و احوال کردیم. برای
چک کردن فشار خون و دادن چند آزمایش به خوی
می آمد. تعارف کردم که به ما سربزند و با خوشحالی
استقبال کرد.
بعد از دعوت از خاله اولدوز، به این فکر افتادم شاید
هاتف هم مثل احسان، تمایلی به آمدن کسی به
خانه مان نداشته باشد. اشتباه بود که سوال نکرده،
مهمان دعوت کردم!
گوشی تلفن را روی میز گذاشتم و به سالن رفتم.
هاتف و مصطفی پلی استیشن بازی میکردند. آشغال
تخمه و میوه ها را پخش و پلا کرده بودند.
- مصطفی، اینجا رو چرا اینجوری کردی، همه آشغالا
روی فرشه!
- هاتف پاش خورد، ریخت... اَه...راضی بیا کنار، پیچ
آخره، میخوام هاتفو لوله کنم.
صدای پوزخند هاتف بلند شد.
- سابیدی بچه!
رو به مصطفی کردم.
- تو درس نداری؟ سال آخرت نیست؟ همه ش بازی
کن.
- تو چی شده امروز به من گیر دادی؟
از خیار گاز محکمی زد و رو به مصطفی گفت:
- پاشو برو، ستی با من کار داره، جلوی تو نمیخواد
حرف بزنه!
مصطفی خندید:
- آره راضی؟ داشتیم؟
دولا شدم که پوست تخمه ها را جمع کنم. مصطفی داد
زد:
- بیا، خیالت راحت شد؟ باختم!
هاتف به پهلویش زد:
- چطوری بچه جیرجیرک!
مصطفی از جایش بلند شد و غرغر کنان به طبقه بالا
رفت. ظرف آشغال را به آشپزخانه بردم. کمی بعد
هاتف هم آمد.
- چایی میخوری؟
- نه، دهِ شبه!
- باشه.
ظرفهای کثیف را شستم که به کنار کابینت تکیه
داد.
- چیکار داشتی با من؟
مکث کردم. نمیدانستم چطور بگویم.
- هان... راستش.. خاله اولدوز یادته؟
- نه. کی بود؟
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
#پارت256
تا آخر خرید هیچ اعتراضی نکردم وگرنه بهانه
جدیدی دستش میدادم.
نوع خرید کردنش را دیگر میدانستم. لباسهایم هم
واقعا قدیمی بودند. شاید از سر و وضع من خجالت
میکشید که اینقدر اصرار به نونوار کردن من داشت.
به هرحال خلق و خویش را هر روز بیشتر کشف
میکردم. لجباز و یکدنده، حتی وقتی حرفش درست
نبود، کلا اعتراض را قبول نمیکرد.
یک ماهی از شروع زندگی مشترک ما میگذشت.
خاله اولدوز تماس گرفت و حال و احوال کردیم. برای
چک کردن فشار خون و دادن چند آزمایش به خوی
می آمد. تعارف کردم که به ما سربزند و با خوشحالی
استقبال کرد.
بعد از دعوت از خاله اولدوز، به این فکر افتادم شاید
هاتف هم مثل احسان، تمایلی به آمدن کسی به
خانه مان نداشته باشد. اشتباه بود که سوال نکرده،
مهمان دعوت کردم!
گوشی تلفن را روی میز گذاشتم و به سالن رفتم.
هاتف و مصطفی پلی استیشن بازی میکردند. آشغال
تخمه و میوه ها را پخش و پلا کرده بودند.
- مصطفی، اینجا رو چرا اینجوری کردی، همه آشغالا
روی فرشه!
- هاتف پاش خورد، ریخت... اَه...راضی بیا کنار، پیچ
آخره، میخوام هاتفو لوله کنم.
صدای پوزخند هاتف بلند شد.
- سابیدی بچه!
رو به مصطفی کردم.
- تو درس نداری؟ سال آخرت نیست؟ همه ش بازی
کن.
- تو چی شده امروز به من گیر دادی؟
از خیار گاز محکمی زد و رو به مصطفی گفت:
- پاشو برو، ستی با من کار داره، جلوی تو نمیخواد
حرف بزنه!
مصطفی خندید:
- آره راضی؟ داشتیم؟
دولا شدم که پوست تخمه ها را جمع کنم. مصطفی داد
زد:
- بیا، خیالت راحت شد؟ باختم!
هاتف به پهلویش زد:
- چطوری بچه جیرجیرک!
مصطفی از جایش بلند شد و غرغر کنان به طبقه بالا
رفت. ظرف آشغال را به آشپزخانه بردم. کمی بعد
هاتف هم آمد.
- چایی میخوری؟
- نه، دهِ شبه!
- باشه.
ظرفهای کثیف را شستم که به کنار کابینت تکیه
داد.
- چیکار داشتی با من؟
مکث کردم. نمیدانستم چطور بگویم.
- هان... راستش.. خاله اولدوز یادته؟
- نه. کی بود؟
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐