یه روز دوتا رفیق به اسم ممد و رضا عاشق یه دختر میشن ممد میره پیش دختره میگه من عاشقتم دختره میگه اون کوه رو میبینی برو بالاش یه اتیش درست کن که تا صبح روشن بمونه پسره میره
رضا میاد پیش دختره میکه من عاشقتم دختره میکه اون اتیشو میبینی بالای اون کوه
برو خاموشش کن .
رضا میره میبینه رفیقش اتیش درست کرده و میفهمه جریانو و به ممد کمک میکنه تا هیزوم جمع کنند تا اتیش تا صبح بسوزه دم دمایی صبح که میشه میبینه ممد خوابش برده، اتیشم داره خاموش میشه
ميگرده دنبال هیزم هیچی گیرنمیاره خودشو میندازه تو اتیش ... تا رفيقش به عشقش برسه
سلامتی تموم رفقایی كه تو اتيش مردي ميسوزن
@Vahidmoradi18
رضا میاد پیش دختره میکه من عاشقتم دختره میکه اون اتیشو میبینی بالای اون کوه
برو خاموشش کن .
رضا میره میبینه رفیقش اتیش درست کرده و میفهمه جریانو و به ممد کمک میکنه تا هیزوم جمع کنند تا اتیش تا صبح بسوزه دم دمایی صبح که میشه میبینه ممد خوابش برده، اتیشم داره خاموش میشه
ميگرده دنبال هیزم هیچی گیرنمیاره خودشو میندازه تو اتیش ... تا رفيقش به عشقش برسه
سلامتی تموم رفقایی كه تو اتيش مردي ميسوزن
@Vahidmoradi18