با آرامش بالا مىرفت، آرام و بى صدا. شايد از هيجان خالى بود.انگار كه شكار امروزش آسودهتر از هميشه بود. جان دو جوجهاى كه تازه سر از تخم بيرون آورده بودند را گرفت و با همان آرامش به پايين برگشت. منِ بىگناه تنها شاهد ماجرا بودم. ساعاتى بعد باران شروع به باريدن كرد. تندتر و تندتر شد. چند مورچه در لابهلاى اين قطرهها غرق شدند و جان دادند. من هنوز نظارهگر بودم. آخر شب مادر جوجه ها آمد. صداى فريادش گوش خراشتر از هميشه بود. دنبال فرزندانش بود و انگار فرياد، تنها راه رهايىاش از درد بود. به صبح نكشيده از لانهاش افتاد و زير پايم جان داد. نمىدانم دلیلش سردى هوا بود يا غم فرزند. بالاخره آفتاب بالا آمد. روزنهى اميد در همان ساعات ابتدايىِ روز، پشت ابر باز هم پنهان شد. نه باران مىباريد و نه خورشيد مىتابيد.
خلاصه
زمستان باز هم داشت مهمان جنگل مىشد.
هركس به فكر راهی برای در امان ماندن از سرمای جانسوزِ زمستان بود و من باز هم در غم از دست دادن برگهاى عزيزم سوگوار. نمىتوانستم حتى جلوى پرپر شدن آنها را هم بگيرم. انگار نفرينى بر من مانده بود كه بايد تنها شاهد مىماندم و بس. اين آمد و شد نه يكباره، ولى در طول زمان، مرا دچار جنون كرده. اين كه هر روز صبح بدانى كه فاجعهاى ديگر در راه است.
فرض كن در قرنى زيستهاى و هر روزش به تكرار فاجعهاى گذشته. فردا باز هم آفتاب در آسمان مىرقصد و شب فرا مىرسد و تو باز هم شاهد مرگى. من ديگر درست يادم نمىآيد كه صد سال پيش بذر كدام درخت بودم و در كجاى دل خاك افتاده بودم؛ حتى درست يادم نمىآيد كه اواخر پاييزِ سالِ گذشته، آخرين برگ خود را كجا گم كردهام. انگار كه بايد دچار فراموشى شد. انگار كه فراموشى جزئى از روزمرگىِ هر روزهى توست. بايد
فراموش كنى و فراموش كنى تا فراموش شوى. بايد فراموشت كنند كه تو فقط شاهد هزاران بىقانونى بودى كه اسمش قانون جنگل است. حال من يكى از اين هزاران شاهد بىزبان، بايد فراموشى بگيرم. اين زمستان را هم بايد به خواب بگذرانم، چرا كه دوباره در بهار، عزيزانى دارم كه بايد از دست بدهم.
شاید هم این بهار، آخرین بهارِ عمرم باشد.