#پارت_600
با آمدن آبتین، لبخند بر لب آیه نشست. دامون تمام دروغ های آوند را برملا کرده بود، کمر خمیده شدهی پدری را دید که کوتاهی نکرده بود اما دخترش طوری او را زده بود که بعید بود بلند شدنش!
مادری را دید که دخترش پول و شهوت را میخواست و چشمانش فریاد میزد درد و سختی را!
کجای کار را اشتباه کرده بودند؟ نمیدانستند!
آن روز هرطور که شده تمام شده بود، سیاهی هارا رها کرده و وارد زندگی شیرینی شده بودند که نور و امید بود.
دامون را بخشیدند اما آبتین، برادر مهربان و تکیه گاه محکم آیه هنوز دلش صاف نشده بود.
روی سر آیه را بوسید.
- حالت خوبه جغله؟
آیه خندید، در این سه روز تپل تر شده بود. چشمان آبتین همیشه مهربان میدرخشد وقتی خواهر عزیزش را خندان و قبراق میبیند.
- خوبم... خوش اومدی.
تشکر میکند و روی کاناپه مینشیند.
- دامون کجاست؟
دست روی شکمش میگذارد، دردهای خفیف گاهی به سراغش می آمد و مادرش میگفت که درد زایمان است.
دو روز مانده بود به تاریخی که دکتر میگفت، دو روزی کخ به سختی میگذشت، ثانیه ها کش آمده بودند و دل او طلب میکرد آغوش مهیاسش را!
- خونه نشین شده بود، همراه دوستش رفت بیرون. اومد دنبالش، تنهایی سختش بود. رفت هوا بخوره.
" خوبه " ای میگوید.
آیه موهایش را پشت گوش میاندازد.
تیشرت و شلوار ست پوشیده بود، دستی به صورتش میکشد و کنار برادرش جا میگیرد.
- کی میخوای بری خاستگاری مهدا؟ خونوادش میبرنش کم کم، میخوای نظارهگر رفتنش باشی داداش؟
عشق یکبار اتفاق میافته، لطفاً فرصتتو از دست نده.
با آمدن آبتین، لبخند بر لب آیه نشست. دامون تمام دروغ های آوند را برملا کرده بود، کمر خمیده شدهی پدری را دید که کوتاهی نکرده بود اما دخترش طوری او را زده بود که بعید بود بلند شدنش!
مادری را دید که دخترش پول و شهوت را میخواست و چشمانش فریاد میزد درد و سختی را!
کجای کار را اشتباه کرده بودند؟ نمیدانستند!
آن روز هرطور که شده تمام شده بود، سیاهی هارا رها کرده و وارد زندگی شیرینی شده بودند که نور و امید بود.
دامون را بخشیدند اما آبتین، برادر مهربان و تکیه گاه محکم آیه هنوز دلش صاف نشده بود.
روی سر آیه را بوسید.
- حالت خوبه جغله؟
آیه خندید، در این سه روز تپل تر شده بود. چشمان آبتین همیشه مهربان میدرخشد وقتی خواهر عزیزش را خندان و قبراق میبیند.
- خوبم... خوش اومدی.
تشکر میکند و روی کاناپه مینشیند.
- دامون کجاست؟
دست روی شکمش میگذارد، دردهای خفیف گاهی به سراغش می آمد و مادرش میگفت که درد زایمان است.
دو روز مانده بود به تاریخی که دکتر میگفت، دو روزی کخ به سختی میگذشت، ثانیه ها کش آمده بودند و دل او طلب میکرد آغوش مهیاسش را!
- خونه نشین شده بود، همراه دوستش رفت بیرون. اومد دنبالش، تنهایی سختش بود. رفت هوا بخوره.
" خوبه " ای میگوید.
آیه موهایش را پشت گوش میاندازد.
تیشرت و شلوار ست پوشیده بود، دستی به صورتش میکشد و کنار برادرش جا میگیرد.
- کی میخوای بری خاستگاری مهدا؟ خونوادش میبرنش کم کم، میخوای نظارهگر رفتنش باشی داداش؟
عشق یکبار اتفاق میافته، لطفاً فرصتتو از دست نده.