#پارت_586
همان لحظه پرستاری برای تعویض سرمش آمده و آیه در حالی که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند چندباری سؤالی که میخواست بپرسد، تا نوکزبانش آمد و بالاخره گفت:
_حالش کاملاً خوبه مگه نه؟ اگه خوبه پس چرا هنوز چشمهاش رو باز نکرده؟
پرستار سرم قبلی را در آورده و در حالی که سعی داشت سرم جدید را وصل کند، بیحوصله جوابش را داد:
_وقتی آوردن بخش یعنی خوبه حالش، یکمم صبر کنید بهوش میاد.
سرم را تعویض کرده و دست در جیب به سمت تخت بغلی رفت. آیه نگاهش به پلکهای بستهی دامون بود و ماهی قرمز بزرگش توی حوض دلش چرخ میخورد.
_کی قراره تموم شه این خواب بدشانسی و سیاهی؟ اصلاً اگه خوب بشی همه چیز خوب میشه؟
به این چندماه و احوالات درهم و برهماش فکر کرد. به روزهایی که دکترها از خطر سقط حرف میزدند و او روزی صد هزار بار پلههای بیمارستان را طی میکرد.
روزهایی که یک چشمش اشک بود و آن یکی خونابه میگریست. ترجیح میداد همه چیز به اول برگردد. به همان روزهایی که یکدفعه آوند مثل قاشق نشسته سر از زندگیاش در آورد.
حداقل آن روزها خیالش راحت بود که دامون صحیح و سالماست. دلش پیشش نبود؟ خب به درک!
تنها چیزی که الان خواهانش بود سلامتی و دوباره پلک باز کردن دامون بود.
اینکه صحیح و سالم بلند شود و دوباره زندگیاش را روی دو پا بگذراند نه اینکه روزهای متوالی دراز به دراز روی یک تخت بیوفتد.
_اگه همه چیز هم مثل قبل نشد، مهم نیست...فقط پاشو دامون...پاشو و بمون کنار منو دخترمون که دیر یا زود پا به دنیا میذاره...
همان لحظه پرستاری برای تعویض سرمش آمده و آیه در حالی که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند چندباری سؤالی که میخواست بپرسد، تا نوکزبانش آمد و بالاخره گفت:
_حالش کاملاً خوبه مگه نه؟ اگه خوبه پس چرا هنوز چشمهاش رو باز نکرده؟
پرستار سرم قبلی را در آورده و در حالی که سعی داشت سرم جدید را وصل کند، بیحوصله جوابش را داد:
_وقتی آوردن بخش یعنی خوبه حالش، یکمم صبر کنید بهوش میاد.
سرم را تعویض کرده و دست در جیب به سمت تخت بغلی رفت. آیه نگاهش به پلکهای بستهی دامون بود و ماهی قرمز بزرگش توی حوض دلش چرخ میخورد.
_کی قراره تموم شه این خواب بدشانسی و سیاهی؟ اصلاً اگه خوب بشی همه چیز خوب میشه؟
به این چندماه و احوالات درهم و برهماش فکر کرد. به روزهایی که دکترها از خطر سقط حرف میزدند و او روزی صد هزار بار پلههای بیمارستان را طی میکرد.
روزهایی که یک چشمش اشک بود و آن یکی خونابه میگریست. ترجیح میداد همه چیز به اول برگردد. به همان روزهایی که یکدفعه آوند مثل قاشق نشسته سر از زندگیاش در آورد.
حداقل آن روزها خیالش راحت بود که دامون صحیح و سالماست. دلش پیشش نبود؟ خب به درک!
تنها چیزی که الان خواهانش بود سلامتی و دوباره پلک باز کردن دامون بود.
اینکه صحیح و سالم بلند شود و دوباره زندگیاش را روی دو پا بگذراند نه اینکه روزهای متوالی دراز به دراز روی یک تخت بیوفتد.
_اگه همه چیز هم مثل قبل نشد، مهم نیست...فقط پاشو دامون...پاشو و بمون کنار منو دخترمون که دیر یا زود پا به دنیا میذاره...