يك مدير داشتيم، انگار شغل و حقوق مزاياش را توي حزب بعث يا توي قسمت رام كردن پلنگ و شيرهاي سركشِ يك انستيتو تحقيقاتيِ حيوان ازش گرفته بودند، هر چه ما را ميزد، مزه ي دلش نميداد. براش هيچ بود. من در حكومت همچين آدمي، هر وقت شاهين بازي داشت از مدرسه ميچُكيدم. هرچند فرداش زير كتك بمُردم.
زمين شاهين ته محله ما بود، دورش كپر و چادر كولي ها بود. كوليها كه خودشان مث همه كوليهاي دنيا همينطوري شِرتي پِرتي كپر زده بودن اونجا، شاكي بودند كه چرا زمين شاهين آنجا و تو دستُ پاي آنهاست. اين بود كه هر بار توپ شوت ميشد لاي كپرها و بندُ بساطشان، ما بچه ها را ميفرستادند توپ را بياريم. نشد يكبار بروم و يك زن يا يك مرد كولي، يا اگر نبودند، بچه ي كون لختشان، يك فحش آب نكشيده اي بارم نكند. اشكال نداشت؛ چون توپ را كه برميداشتم، فكر ميكردم به جايي رسيده ام كه فحش هايشان را به عنوان نماينده باشگاه شاهين، به من ميدهند و ديگه يك عضو مثمرالثمر شده ام براي تيم. شاهين اينجوري رفت تو خونم. هر هيفده هيجده تاشون وقتي روز مسابقه پا به توپ ميشدن، دلم ميريخت.
اما يكيش دلم را ميبرد. يك سياه پت و پهن و موفرفري كه حرف، كم ميزد. دفاع بود و با جانش ميخواست يك سمت شاهين را ببندد. يك وظيفه شناسي تاريخي برده داري درَش بود. دروازه، اربابش بود و كسي حق نداشت برسد آنجا. من شاهين كه بازي داشت، دلم دست او بود. صداي چُلُپه يِ استوپِ سينه هايِ فراخش هنو تو گوشامه.
اسمش بود: علي پورآفريقا.
پريشب يكي از بچه هاي صنعت اومد خونه م.اومدن تهران اردو بزنن براي ليگ. تا نشست گفتم: علي پورآفريقا چه ميكنه آبودان؟ گفت: تو علي پور آفريقا رو ميشناسي مگه؟! گفتم: بگي نگي. گفت: قبلا فلافلي داشت، حالا با ماشين تو خط كار ميكنه...
مو ساكت شدم. گفت: تيم ملي جوانان و اميد بازي ميكرد. ميدونستي؟
نگفتم: ها. سرمو به حالت خاصي نچرخوندم. نگاهمو جاي خاصي ندوختم. نگفتم داري اسطوره مو به خودم توضيح ميدي رفيق.
اسطوره مخفي و تنهايِ خودمو. نگفتم وقتي همه عاشق فوروارداي تيم بودن،مو يواشكي عاشق علي پورآفريقا بودم.
براش چاي ريختم.
آدم اسطوره هاش كه زمين بخورن، خودش زمين خورده.چون روزي كه تو غار افلاطون بوديُ سايه ها رو نشونت ميدادن كه انتخاب كني، تو سايه ي اونو براي شكل كليِ زندگيت انتخاب كردي.
حالا او توي شصت سالگي، تازه از فلافل فروشي، به درجه ي بوق زدن با پرايد، براي مسافراي بغل خيابون نائل آمده. بوق. ميرم آبادان علي پورآفريقا را ميبينم. همين ايام. ميرم بغلش كنم و خبرِ رفتنِ غلام بوالخيري را براش ببرم. غلام، هيچوقت پورآفريقا را تعويض نكرد.
| احسان عبدی پور |
#داستانک
📻 @tehranpodcast ❄️
زمين شاهين ته محله ما بود، دورش كپر و چادر كولي ها بود. كوليها كه خودشان مث همه كوليهاي دنيا همينطوري شِرتي پِرتي كپر زده بودن اونجا، شاكي بودند كه چرا زمين شاهين آنجا و تو دستُ پاي آنهاست. اين بود كه هر بار توپ شوت ميشد لاي كپرها و بندُ بساطشان، ما بچه ها را ميفرستادند توپ را بياريم. نشد يكبار بروم و يك زن يا يك مرد كولي، يا اگر نبودند، بچه ي كون لختشان، يك فحش آب نكشيده اي بارم نكند. اشكال نداشت؛ چون توپ را كه برميداشتم، فكر ميكردم به جايي رسيده ام كه فحش هايشان را به عنوان نماينده باشگاه شاهين، به من ميدهند و ديگه يك عضو مثمرالثمر شده ام براي تيم. شاهين اينجوري رفت تو خونم. هر هيفده هيجده تاشون وقتي روز مسابقه پا به توپ ميشدن، دلم ميريخت.
اما يكيش دلم را ميبرد. يك سياه پت و پهن و موفرفري كه حرف، كم ميزد. دفاع بود و با جانش ميخواست يك سمت شاهين را ببندد. يك وظيفه شناسي تاريخي برده داري درَش بود. دروازه، اربابش بود و كسي حق نداشت برسد آنجا. من شاهين كه بازي داشت، دلم دست او بود. صداي چُلُپه يِ استوپِ سينه هايِ فراخش هنو تو گوشامه.
اسمش بود: علي پورآفريقا.
پريشب يكي از بچه هاي صنعت اومد خونه م.اومدن تهران اردو بزنن براي ليگ. تا نشست گفتم: علي پورآفريقا چه ميكنه آبودان؟ گفت: تو علي پور آفريقا رو ميشناسي مگه؟! گفتم: بگي نگي. گفت: قبلا فلافلي داشت، حالا با ماشين تو خط كار ميكنه...
مو ساكت شدم. گفت: تيم ملي جوانان و اميد بازي ميكرد. ميدونستي؟
نگفتم: ها. سرمو به حالت خاصي نچرخوندم. نگاهمو جاي خاصي ندوختم. نگفتم داري اسطوره مو به خودم توضيح ميدي رفيق.
اسطوره مخفي و تنهايِ خودمو. نگفتم وقتي همه عاشق فوروارداي تيم بودن،مو يواشكي عاشق علي پورآفريقا بودم.
براش چاي ريختم.
آدم اسطوره هاش كه زمين بخورن، خودش زمين خورده.چون روزي كه تو غار افلاطون بوديُ سايه ها رو نشونت ميدادن كه انتخاب كني، تو سايه ي اونو براي شكل كليِ زندگيت انتخاب كردي.
حالا او توي شصت سالگي، تازه از فلافل فروشي، به درجه ي بوق زدن با پرايد، براي مسافراي بغل خيابون نائل آمده. بوق. ميرم آبادان علي پورآفريقا را ميبينم. همين ايام. ميرم بغلش كنم و خبرِ رفتنِ غلام بوالخيري را براش ببرم. غلام، هيچوقت پورآفريقا را تعويض نكرد.
| احسان عبدی پور |
#داستانک
📻 @tehranpodcast ❄️